96. تاریکی ِ شب، هق هق هایت را بهتر می شناسد...
پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۴ ق.ظ
اس ِ "م" را باز میکنم. فکر میکنم درباره ی ِ همان یک ذره مشکل حرف زده است. شروع میکنم بلند بلند خواندن. مثل ِ همیشه چشمانم چندکلمه زودتر را میخواند. تا دست ـگیرم میشود حرف های ِ "م" درمورد ِ توست ساکت می شوم. مامان می پرسد چه شد پس؟ بقیه اش را بخوان. پدر که اخم های ِ درهم رفته ام را می بیند میگوید خصوصی بود. اشتباهی برای ِ ما خواند! آن لحظه طوری زبانم قفل کرده که کوچک ـترین حرفی نمی زنم. اس را میخوانم. دوباره و دوباره. نمیدانم از این که بی مقدمه درمورد ِ تو گفته خوش ـحالم یا ناراحت... فقط میدانم ناخواسته درگیر تو شدم. دست هایم می لرزد. انگشت هایم را توی ِ مشت ـَم جمع میکنم. دلم را خالی حس میکنم و گلویم را پر از بغض... یاد ِ تمام ِ حرف های ِ دونفره و ساعت هایی که با تو گذشت. یاد ِ تمام ِ حرص هایی که به خوردم دادی. یاد ِ همه ی ِ صبرها و سکوت هایم. یاد ِ گریه هایی که دلیل ِ تک تک ـشان تو بودی. یاد ِ توی ِ لعنتی ِ بی فکر... آتش می افتد به جانم. در عرض ِ چند دقیقه همه چیز از جلوی ِ چشمانم میگذرد... من و توی ِ لجباز یک ـجای ِ این زندگی یکدیگر را رها کردیم... همان موقع که میتوانستیم بسازیم خراب کردیم...
+ ساعت 2:40 ِ نیمه شب است. من بیدارم و تو بدون ِ لحظه ای شک دست هایت را زیر بالش ـت گذاشته ای و با لب ـخند آرام خوابیده ای. غافل از دل ِ مصیبت دیده ی ِ من...
- ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۰۴