105. همینقدر تو سیاه ..

- ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۴
دست ِ گرمی روی ِ پیشانی ام است. قطره های ِ آب پاشیده میشود روی ِ صورتم. یکـهو چشم باز میکنم. تـــو کنارمی. نگاهی به خودم می اندازم. در آغوش ِ تــو جای گرفته ام. مات مانده ام روی ِ دست های ِ مردانه ات که دورم پیچیده شده. نگاهم را بالا می آورم روی ِ صورتت. چشمانت اشکی ـست و قرمز شده اند. مرا محکم ـتر در بغلت میگیری و میگویی "عاطفه تو با خودت چیکار کردی؟"... همین یک جمله با صدای ِ تــو سرعت ِ جریان ِ خون در رگ هایم را زیاد میکند. دلم میخواهد فریاد بزنم که بازهم حرف بزن اما چیزی شبیه ِ بغض ِ روزهای ِ نبودنـت مانعم میشود. *اس* با تعجب و عصبانیت رو به تــو سؤال میکند " تو دختر عمه ی ِ منو میشناسیش؟" مکث میکنی، مرا بیشتر به خودت نزدیک میکنی و با صدایی بریده بریده جواب میدهی " آره نـفـس ـمه...
زنگ زده و من خواب تشریف داشته ام! یک ساعت بعد اس می دهد :
من + ، او –
- چـد هـس کا خابــیده بودی ؟
+ کــــاری داری؟!!!
- به تو چه؟ سراغ ِ دخترخاله خودمـا گرفتم. دهنـتــا آبکشــا این حرفا بزن. خودتم اولش آبکش
+
-
نــبودی که برایت لوس شوم، که ناز بکشی و آخرش بگویی "دختر گنده ی ِ پررو خجالت بکش"... نــبودی که با صدای ِ گرفته ام بگویم تمام ِ بدنم می لرزد و دست هایم رمق ندارد، که پــیرهنـت را از تنـت دربیاوری بغلم کنی و بگویی "حالا اینقد گرم میشی لرزیدن یادت میره"... نــبودی که با لب های ِ ورچیده نگاهت کنم و آهسته بگویم به اتاق ِ تزریقات نمی روم، که جلوی ِ همه ی ِ بیماران دست بیاندازی گردنـم و در گوشم بگویی "میخوای من بجات برم قسمت ِ خانوما"... نــبودی که سرما خوردگی برایم شیرین باشد، تـــــلخ بود؛ مثل ِ قهوه ی ِ ترک ِ اصل ِ بدون ِ شکری که آن شب ِ بهاری خوردم... خود ِ سرما هم فهمید زیادی در نفس هایم بماند من بخاطر یک سرماخوردگی ِ ساده جان می دهم... زود خوب شدم... به 24 ساعت نــکشیده...
خدایــا؛ مگر خودت نگفته ای همدیگر را قضاوت نکنید، قاضی منم؟؟ اصلاً مگر نمی گویند خـــدا خودش جای ِ حق نشسته است؟؟ خوب من این ـروزها فقط منتظر خودت هستم نه هیچکدام از بنده هایت. منتظرم که فقط و فقط خودت قـــضاوت کنی...
راستش را بخواهی جان ـکم حالا که دیگر نیستی تا بعضی لحظه ها را با هم حس کنیم ولی میخواهم بگویم خیالت جم باشد که خاطره هایت تا آخرین نفس نفس هایم، که معلوم نیست در آغوش ِ که باشم، در قلب ـَم میماند. مثل ِ همان روزها که وسط ِ قهقهه هایمان یک ـدفعه زیرچشمی نگاهم میکردی و میگفتی: عاطفه مطمئن؟ و من دستت را محکم تر میگرفتم و میگفتم: "خیالت جم" ...
حالا هم خیالت جم باشد که دیگر در جواب ِ هیچـکس حرف های ِ به تو گفته ام را نمی گویم. دیگر حتی با جان کندن هم هیچـکس مثل ِ من و تو نخواهد شد. آخر یادت هست فقط من و تو تک تک ِ کوچه پس کوچه ها و راه های ِ فرعی ِ این شهر را مثل ِ کف ِ دست ـمان میشناختیم... هنوز هم هیچ کدام از دونفرهای ِ این شهر نمیدانند چگونه میشود مسیر نیم ساعته تا میدان ِ جوان را در پنج دقیقه طی کرد و بیست و پنج دقیقه بیشتر، بدون ِ دلهره ی ِ رانندگی حرف زد و خندید... هنوز هم کسی نمیداند وقتی ساعت، 2 بعدازظهر را نشان می دهد و آخرین لحظه های ِ دیدار است و هردو باید سریعتر خانه باشند، چطور میشود از ته ِ خیابان ِ خواجه عمید به شهید رجائی رسید و به این میان بُر ها قاه قاه خندید و معنی ِ زندگی را فهمید... هنوز هم کسی نمیداند جایی دورتر از شهر نزدیک ِ آن مؤسسه خیابانی هست که فکر نکنم در نقشه های ِ بزرگ ِ شهر حتی آن را رسم کرده باشند. خیابانی که می شود از سر تا ته ـش را قدم زد بدون ِ اینکه کسی نگاه ـتان کند. می شود از هوای ِ بدون ِ ذره ای آلودگی اش لذت برد و دست در دست ِ کسی که دوست ـش داری آنقدر نفس کشید تا از اکسیژن زیاد ترکید... حتی کسی نمیداند چگونه میشود آن محله ی ِ فسقلی را دور زد و فقط بخاطر قره قوروت رفت از گوشه ای ترین سوپری ِ تر و تمیز شهر خرید کرد... باور داشته باش دوست داشتنی ام، هیچ کسی این چیزها را نمیداند. این شیطنت ها فقط مخصوص ِ من و تو بود. تو که دیگر نیستی، من هم به هیچ یک از اهالی ِ این شهر، رمز شیطنت هایـمان را نــخواهم گفت. خیـــالت جــــم...
در زندگی یاد گرفتم :
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای ِ احمقانه ی ِ خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای ِ از دست دادن ندارد و روحم را تباه میکند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیـا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
و تنهــایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم...
الآن با انگشت ـان ِ بچسب بچسب به صفحه کلید می نویسم !
همراه ِ موسیقی ِ متن با صدای ِ خودم :
آی لاو کـلــپــچ در حد ِ مرگ ! مخصوصاً زبون ـش !
کنارم نشسته است. یک ساعت همه اش در گوشم خواند که با خودت چه کرده ای و چرا اینقدر لاغر شده ای. میدانم عصبی ـست هرچه میخواهم چیزی نگویم خودش صحبت هایش را ادامه میدهد و به خیال ِ خودش پیشنهادهای ِ خوبی هم به من داده است. بعد از سکوت ِ من خودش هم خاموش می شود. هی به گوشی اش ور می رود. من درگیر خیالات ِ خودم هستم. تند و تند عکس های ِ ابراهیم را می بینم. هی می زنم قبلی و نگاهشان می کنم. حس می کنم درحال ِ خفه شدنـم. سرم را میان ِ زانوهایم میگذارم و چشمانم را می بندم...
زنگ ِ گوشی اش به صدا در می آید. شروع می کند حرف زدن. دعوا می کند و با اصرار به فرد پشت ِ خط میگوید حتماً کت و شلوار بـپوشد. انگار او خودش نمیخواهد که مُدام برایش خط و نشان میکشد اگر کت و شلوار نـپوشد و با لباس ِ دیگری بـبیندش، دیگر نه او نه او !
در ذهنم ابراهیم با کت و شلوار میگذرد. آخ خدا که چقدر دلـم تنگ ِ آن نگاه های ِ جذاب ـش است... سرم را بالا می آورم و از میان ِ عکس هایش ژست ِ کت و شلواری اش را دوباره و چندباره نگاه می کنم. در خیالم تمام ِ پسرک های ِ شبیه به معشوق ِ او را با کت شلوار تصور میکنم. رو به او میگویم: چرا اینقدر اذیتـش میکنی؟ لابد دوست ندارد بـپوشد. می خندد و میگوید مگر دست ِ خودش است. باید بـپوشد. میگویم حتماً خودش میداند با کت شلوار جالب نمی شود! این جمله را با فهماندن ِ اصل ِ صحبت ـَم توی ِ کله اش میکنم. دست هایش را به هم میزند و میگوید نــه تو نمیدانی چقدر خواستنـی میشود. موهای ِ بلند ِ دخترانه اش را با خواستنی شدن ِ آن لحظه اش مقایسه میکنم، میخندم و میگویم چقدر خواستنی؟ جواب می دهد آنقدر که بین ِ همه تک می شود.
آهای غریبه ؛
تویی که کفش های ِ برای ِ قرار پوشیده ات، مدل ِ کفش های ِ چهارسال پیش ِ عمو جی ِ من است و از آن شلوارهایی می پوشی که من و "م" وقتی از یک کیلومتری می بینیم دیگر نمی توانیم جلوی ِ خنده ـمان را بگیریم، میخواستم بگویم اگر تو از روابط ِ عاشقانه دم بزنی، پس من و "م" و "ع" باید خودمان را برداریم و از این شهر که چه عرض کنم، از این مرز و بوم دور شویم!! هوووم؟؟