..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

49. روزای ٍ سخت گذر ٍ تنهایی

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۲ ب.ظ
این روزها تمرین می کنم...
 تمرین ِ پشت ِ سر گذاشتن ِ روزهایم به تنهـایی. تمرین ِ صبـر مقابل ِ نـشدهای ِ زندگی ام. تمرین ِ سکوت جلوی ِ حرفـهای ِ بقیه. تمرین ِ حبس کردن ِ نفس در سینه. تمرین ِ یاد گرفتن ِ لالایی برای ِ شبـهای ِ پیش ِ رویم. تمرین ِ اطاعت برای ِ خدا...

 شاید از خیلی وقت پیش ها باید خیلی چیزها رو می فهمیدم. شاید خواستم به روی ِ خودم نیاورم که فهمیدم شایدهم واقعاً نفهمیدم...

از آن وقتـها که او همش کنار ِ بقیه مرا می دید و میگفت تو چرا مثل ِ این ـها نمی خندی؟ چرا همیشه تــو عکاس میشوی؟
و من می خندیدم. برایش می خندیدم و میگفتم دیوانه من همه ی ِ جنگولک بازی هایم دردلم مانده. و مستقیم نگاهش میکردم و با صدای ِ آهسته میگفتم منم عین ِ خودت هستم ابراهیم. فکر نکن نمیشناسمت. و می خندید. قهقهه میزد و میگفت خانوم ِ مارپل چه بزرگ شده است! و من یکی از عکس های ِ بچگی اش که ندیده بود را نشان میدادم و از دستش فرار میکردم. میدوید و میگفت باز تـو وسط ِ آلبوم ها سرک کشیدی؟ بخدا خفه ات میکنم. و من خودم را میزدم به نفهمی...

 از آن وقتـها که زنـش همیشه میگفت چرا شوهرم همه اش میگوید تو آشکار و نهانت باهم فرق دارد؟ و من می خندیدم. و می گفتم حتماً چیزی در من دیده که میگوید و باز از دست ِ او هم فرار میکردم! و خودم را میزدم به نفهمی...

 از آن وقتـها که دخترخاله گیر ِ سه پیچ میداد و می پرسید به چه فکرمیکنی که مُدام چشمانت پُر ازغم است؟ دلم می گیرد نگاهت کنم. و من می خندیدم. و می گفتم چشمان ِ خودت ایراد دارند بیشعور و بلافاصله این بار هم فرار میکردم! و بازهم خودم را میزدم به نفهمی...

 از آن وقتـها که بچه های ِ کلاس می گفتند خنده های ٍ عاطفه درونی ـست و منتظر جوابم میشدند و من همچنان می خندیدم و می گفتم من درون و بیرون ندارم. همه ام یکی ـست و از سؤال ِ دوباره ی ِ آن ها فرار میکردم و این بار هم خودم را میزدم به نفهمی...

 راستش من از خیلی وقت پیش ها به خودم که آمدم دیدم با غم رفیق ِ فابریک شده ام! از خیلی وقت پیش ها از دست ِ همه ی ِ حرف هایی که وادارم میکرد از خودم بپرسم "چرا اینطور شدم" فرار کردم. از خیلی وقت پیش ها خودم را زدم به نفهمی... اما در تمام ِ آن روزها هیچوقت ننشستم یک گوشه و هی سر ِ خدا را با صحبت های ِ بیجا پُر کنم. از همان روزها شکر گفتن از زبانم نمی افتاد. ولی نمیدانم چطور شده که طاقت ِ این یک مورد از وجودم گرفته شده... گله ای نکرده ام فقط دلم خواست از خدا بپرسم چـــــرا. چرا بعد از آن همه بی تابی های ِ چندساله نشد کمی آرامش داشته باشم؟؟... 

 
 + دردی که به تک تک ِ ثانیه هایم چنگ زده ناشناخته است... 

  • ۹۳/۰۷/۰۱
  • Atefeh - Cute