54. تــــرس ها پــا دارند...
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۸ ب.ظ
درپس ِ روزهای ِ تاریک به دنبال ِ روشنی ِ لحظه هایت هستی.
گاهی دلت میخواهد گم بشوی در زمان و زمین و دست ِ آرامشت را بگیری،
و دور شوی از همه ی ِ دلـهره های ِ زندگی ات.
گاهی حتی در ذهنت میچرخانی که فراموش میکنی و برای ِ خودت زندگی ای ِ تازه ای میسازی،
سر ِ خودت و دلت و احساست را گرم میکنی و میروی دنبال ِ سرگرمی های ِ مختلف.
اصلاً یکدفعه دلت بهانه میگیرد که بروی باشگاه ثبت نام کنی و رفتن ِ هرهفته ای ِ دندان پزشکی ات هم ازسرگرفته شده باشد. یا مثل ِ قبل تر ها باز سحرخیز شوی و دوباره صبح ها مامان برایت لقمه بگیرد تا دیرت نشود.
دلت بخواهد مثل ِ زمان ِ نوجوانی ات ذهنت خالی باشد از هر جنس ِ مذکری، تا وقت ِ صحبت از ازدواج و آینده، کسی میان ِ خیالاتت رژه نرود و تو تنهـا لبخند بزنی و برایت سؤال شود که نیمه ی ِ گمشده ات کیست؟ چه شکلی ـست؟
بعد مُدام با دخترخاله هایت سرخوش شوی و هی یکی قیافه ی ِ شوهر ِ آینده ی ِ آن یکی را مسخره کند و از ته ِ دل بخندید.
دلت بخواهد روزها و شب هایی که در خیابان قدم میزنی به هیچ چیز فکر نکنی جز مشغله های ِ فردایت.
یا بنشینی برای ِ خودت حساب کنی اگر ازاین ماه ولخرجی را کنار بگذاری و حداقل سه روز درهفته هله هوله خوردن و عروسک ها و چیزمیز های ِ ریزه میزه خریدن را کنسل کنی و بجای ِ خریدن ِ آن مانتویی که دوباره عاشقـش شده ای و اضافه کردنش به مانتوهای ِ قبلی ات، کمی از پول تو جیبی ِ این ماهت را پس انداز کنی، میتوانی چندروزی با دوستانت بروی سفر و خوش بگذرانی و از لحظه هایت کیف کنی.
بعد مشغول ِ جداکردن ِ آهنگ هایی باشی که در ماشین گوش بدهی و یک ـهو یک پوشه ای باز شود که یادت رفته مخفیاش کنی لا به لای ِ فراموش شده هایت. که برمیگرداندت به سال ِ آخر ِ دبیرستانـت.
زمانی که کـنـکــورت نزدیک بود و تو درحال ِ درس خواندن هایت،
هرروز با پــســرک قرار داشتی و بعد از مدرسه میرفتی دور دور...
که پُر است از عکس های ِ خاطره انگیز. از ماشین ِ پسرک که آن روزها تازه خریده بودش. یا از آن موتور ِ دوست داشتنی اش.
از آن قره قوروت خوردن ها و ادا درآوردن ها.
از یادداشت ها و کثیف کردن ِ نیمکت ِ همیشگی ـتان. از ناهار ِ هرروزی ها و جوجه کباب ها و بریانی ها.
از عکس ِ دست های ِ پسرک که با همان دست ها لپ ـَـت را کشیده...
یک ـباره همه هجوم می آورند. آوار می شوند روی ِ سرت و همان موقع اس ام اس ِ پسرک از گوشی ات پیدا میشود:
" باشه پس فردا میام دنبالت... "
و تو همینطور که میخوانی اش از سه نقطه هایش میفهمی مثل ِ همیشه بین ِ حرف زدن هایش کمی ساکت شده. میفهمی مثل ِ همیشه فقط منتظر ِ جواب ِ توست. ناگهان میمانی بین ِ دوراهی. بروی به راهی که میدانی آخرش کجاست یا جایی که نمیدانی آخرش به کجا میرسی. عشق یا دوری؟؟
چشمانت را می بندی. دستانت یخ کرده و میلرزد. جمع ـشان میکنی در دلت. بالش را زیر ِ سرت میگذاری و خیره میشوی به هواپیمای ِ آویزان از سقف ِ اتاقت. آرزو میکنی کاش میتوانستی پرواز کنی. و دوباره چشمانت را می بندی...
- ۹۳/۰۷/۰۵