..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

69. غم انگیز جمعه ای دیگر

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۰۶ ق.ظ
راستش پریشب وقتی دیدم دخترت خیلــی بیقراری می کند دویدم و بغل ـش کردم. مُدام چشم هایش را می بست و باز میکرد اما نمی خوابید. کنارش خوابیدم و سرش را گذاشتم کنار ِ شانه ام. یک ـهو آرام شد، شروع کرد از تو گفتن: " تولدم که بودا باباچی واسم برف شادی خریده بود ریخت رو سرم" بغضم گرفت خواستم حواسـش را پرت کنم پرسیدم وای این دخترکوچولو کیه که عکسش اینجاست؟ خندید و گفت: " منم" نگاهش افتاد به عکس ِ تـو روی ِ دیوار، چند لحظه ساکت به عکست نگاه کرد و گفت: " اینم عکس ِ باباچیـمه... مـُرده " و خدا میداند که من آن لحظه چه حالی پیدا کردم... و فقط توانستم دخترت را محکم تر به خودم بچسبانم و بگویم برای ِ باباچی صلوات بفرست و بخواب. روی ِ دست ِ من خوابش برد و نیمه های ِ شب با جیغ و گریه بیدار شد... من دل ـَم طاقت نمی آورد... از دیدن ِ خانواده ات، از حرف های ِ زن و بچه ات، از گذر ِ لحظه هایمان با نبودن ِ تــو... من حس ِ مـُردن گرفتم وقتی دیروز صبح آمدند عکس و پرچم و بنرت را بردند تا برای ِ محرم جلوی ِ در ِ ورودی ِ مسجد نصب کنند... نتوانستم جلوی ِ هق هق هایم را بگیرم وقتی یاد ِ رفت و آمدهایـت برای ِ خرید ِ لباس ِ مشکی و وسایلت افتادم... وقتی دیروز خانه ی ِ خاله دیدم فقط جای ِ تو بود که خالی مانده بود... وقتی باز دخترت گفت: " برم دل ِ عاطفه بخوابم "... « می گوید چون ادکلن ـَم شبیه ِ تو بوده بغل ِ من که می آید آرام می گیرد. می گوید بوی ِ تـــو را می دهم... :( »   خستــهام... از تکـرار ِ پـﮯ در پـﮯ و بـﮯ حاصـل ِ روزهایـﮯ که بـﮯ تـــــــو شب مـﮯ شود و شب هایـﮯ که بـﮯ تــــو صبـح نمـﮯ شود.
  • ۹۳/۰۸/۰۲
  • Atefeh - Cute