..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

77. منکه دل ندارم...

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ق.ظ
گلستان ِ شهدا، من و مامان و عمه و "ف" و آجی ایستاده بودیم کنار مزار شهیدهایـمان. پسری که به قیافه اش میخورد دبیرستانی باشد، ویلچرت را هل میداد. تو را گذاشت همان ـجا رو به روی ِ عزاداران ِ حسینـی. سرش را آورد نزدیک گوشت، چیزی گفت، تو سر تکان دادی و او رفت. از همان اول نگاهم رفت سمت ِ تو و خودم هم نفهمیدم چرا. حس ـَم میگفت هم سن ِ خودم هستی یا حداکثر دوسالی بزرگتر. نیم رخ ـَت را می دیدم. با هرصدایی به پهنای ِ صورت اشک میریختی. دستت را که آوردی بالا اشک هایت را پاک کنی، یکی از آن انگشترهایی که عاشقش هستم را در دستت دیدم! صدای ِ هیئت ِ عزاداران ِ مقیم ِ شهرمان که از دور آمد کج شدی به سمت ِ راست تا بهتر ببینی. چندپسر جلویت ایستاده بودند و آنقدر از معرفت نیاموخته بودند که حتی قدمی هم تکان بخورند تا جلوی ِ دید ِ تو نباشند. با خودم هی گفتم کاش کسی پیدا میشد کمی ویلچرت را جابجا میکرد تا بتوانی ببینی. بعد یکـدفعه دلم خواست می آمدم من ویلچرت را هل میدادم درست رو به روی ِ عزاداران و میگفتم این ـجا بهتر میتوانید ببینید. و تو تشکر میکردی و من درباره ی ِ وضعیتـت که فکرم را مشغول کرده سؤال میکردم. تو هم میگفتی مادرزاد است یا مثلاً تصادف باعث ـش شده. بعدترش نگاهم می افتاد به انگشترت و میگفتم ببخشید می پرسم ازدواج کرده اید؟! تو نگاهی به انگشترت میکردی و میگفتی نه، شما چی؟! من هم میخندیدم و میگفتم نه هنوز. و سریع معذرت میخواستم که برگردم اما تو یکـهو بی مقدمه میگفتی: راستش من امروز از خود آقا خواستم دختری که بتوانم خوشبخت ـش کنم و بتواند خوشبخت ـم کند را به من نشان دهد، که همان موقع احساس کردم کسی ویلچرم را هل میدهد! من هم به تته پته می افتادم و دست و پایم گم میشد... میان ِ همین فکرها، وقتی چشمان ِ پراز اشکم روی ِ چرخ های ِ ویلچرت ثابت مانده بود، صورتـت را برگرداندی. نگاهت افتاد به نگاهم. چشمــانـــت. و وای از آن نگاهــت...

چشمانت زیبا بود. چهره ات خواستنـی بود، خداداد زیبا و خوش صورت بودی. آن هم عجـیب. پیش ِ خودم فکرمیکردم چرا با وجود ِ این ـهمه زیبایی خدا برایت اینطور سرنوشت رقم زده که به رویـم لبخند زدی. مثل ِ اینکه احساس کرده باشم تمام ِ حرف های ِ دلم را شنیده ای خجالت کشیدم! رفتم کنار مامان و گفتم بروم ویلچر این آقا را جابجا کنم؟ دید ندارد. کلی وقت است کمرش را کج کرده. مامان نگاهت کرد و گفت چقدر هم چشمانـش خوشگل است. منتظر ادامه ی ِ حرف ِ مامان بودم که خانومی که از سنش گویا مادرت بود، آمد کنارت. کمی باهم صحبت کردید. بعد هلت داد و رفتی. رفتی و هنوز به من لبخند میزدی. انگار که با چشمانت چیزی به من میگفتی. و من در دلم بارها تکرار کردم که تو بی شک دل ِ پاک و معصومی داشتی. و حس ِ فهمیدن ِ حرف های ِ دل ِ مرا...

از آن لحظه تا الآن مُدام با خودم میگویم چرا زود دست نیاوردم کمکـت کنم. کمک به بنده ای که خدا او را فقط و فقط برای ِ خودش خواسته. من دیروز با یادآوری ِ لبخندت، همه ی ِ آرزوها و جمله های ِ توی ِ دل مانده ام را فراموش کردم. تنهـا از خدا و امام حسین خواستم مشکل ـت هرچه که هست زودتر خوب شوی..

 

+ حواسم بود به چشم ِ برادری نگاهت کنم داداش :)

+ همه را برای ِ "ع" گفتم. کلی درمورد آن پسر باهم حرف زدیم...

+ روز تاسوعا، من و کفش های ِ عمو "م" کنار عمو جی، پختن ِ آش ِ نذری و کلی حاجت...

+ شب ِ عاشورا، موقع ِ نذری دادن، پسر همسایه، رد شدن ِ سریع ِ من...

 

 

× "ع" میگوید:

کسانی که در زندگی ـمان، چه یک ساعت چه یک سال، سر راه ِ ما قرار میگیرند، مطمئنـاً به زندگی ِ ما ربط دارند

  • ۹۳/۰۸/۱۴
  • Atefeh - Cute