94. حال ِ خوب ِ من تویی
ساعت ِ 11 ِ شب ؛
خواهری می گوید پاور پوینت ـش را آماده کنم، حتماً هم روی ِ جلد ِ سی دی با ماژیک ِ مشکی مشخصات ـش را بنویسم، از جایم هم که بلند شدم لیوان ِ آب ـش را بیاورم! شارژر گوشی ِ مامان لا به لای ِ خرت و پرت های ِ اتاق ِ من است، مامان میگوید پیدایش کنم، گوشی اش را بزنم شارژ و قبل ِ خوابم برایش ببرم! پدر هم میگوید عکس هایی که سفارش کرده را بریزم روی ِ گوشی ام تا برایش بفرستم!
ساعت ِ 12 ِ شب ؛
پاور پوینت آماده است همراه ِ مشخصات. گوشی ِ مامان شارژ شده بالای ِ سرش است. عکس ها منتقل شده اند روی ِ گوشی ِ پدر. یادم هم نرفته که لیوان آب ِ خواهری را بیاورم. قبل از بستن ِ چشم هایم هم یادم می افتد باید جواب ِ اس ِ دخترخاله "م" را بدهم، و اینکه به عمو "ج" یادآوری کنم قاب ِ شعر را تمام ـش کند.
اینکه همه ی ِ کارهایی که قرار شده انجام دهم را یادم مانده، بی کم و کاست، آن هم قبل از اینکه بخوابم و فردایش از دست ِ خودم عصبانی شوم، یعنــی روزش حالم خوب بوده است. یعنی دلم به فرداهای ِ دیروز امیدوار شده است، و میان ِ هزارها غصه ام این یک اتفاق ِ عالی ـست!! :)
- ۹۳/۰۹/۱۵