119. اتوبان نامه ( خاطرات سفر ) !!
رفت و برگشت، توى ِ ماشین تا توانستیم کرم ریختیم! هرماشینى ازکنارمان رد میشد برایش دست تکان میدادیم، شکلک درمى آوردیم یا از پشت ِ شیشه بهشان خوراکى تعارف میکردیم! جالب این بود که حتى اخموترین راننده ها هم وقت ِ تعارف کردن خوراکى حداقل یک لبخند ِ کوچک میزدند! تازه الآن هم که فکر میکنم مى بینم چقدر با آوردن ِ لبخند روى ِ لب هایشان ثواب کرده ایم!
حالا بین ِ آن همه دیوانه بازى ِ ما 206 اى پشت ِ سرمان همینطور بوق میزد و ویراژ میداد! از آینه نگاه کردم دیدم دوپسر جوان ِ بسیار خوشتیپ توى ِ ماشین بودند! ما هم خیال کردیم میخواهند در دیوانه بازى هاى ِ ما شریک شوند، پیش خودمان گفتیم حتما پسرهاى ِ باحالى هستند و یک کمى سر به سرشان بگذاریم! خلاصه آن ها پشت ِ سر ما بوق بوق و ویراژ، ما هم جلوى ِ آنها بوق بوق و راه ندادن به آنها! یکدفعه دیدیم بنده هاى ِ خدا شروع کردند به چراغ زدن، تند و تند همراه ِ صداى ِ بوق! منکه دیدم وضع از سربه سر گذشته به "ز" گفتم بیخیالشان شویم شاید کار دیگرى دارند! همینکه بهشان راه دادیم با سرعت 200 کیلومتر آینه به آینه ى ِ ماشین ازکنارمان رد شدند و کلى جلوتر زدند روى ِ ترمز! آنقدر بد ترمز کردند که رد لاستیک هایشان توى ِ اتوبان ماند! به محض ترمز کردن هردویشان از ماشین پیاده شدند و دویدند به سمت ِ بیابان! ما هم سرعتمان را کم کردیم ببینیم چه شده، که یکدفعه دیدیم إ ، هردو پسرجوان مثل ِ اینکه فشار زیادى را متحمل شده بودند و مشغول دستشویى کردن به صورت صحرایى هستند!!! حالا دیگر خودتان تصور کنید با دیدن وضعیت آنها ما از شدت خنده چه دل دردى گرفتیم!!!
- ۹۳/۱۱/۰۱