219 . کم طاقتی که نبودم ..
روزای ِ سختی رو یکی یکی خط میزنمـ و جلو میرمـ . دلتنگی ـای ِ زیـــاد ، خستگی ـای ِ بی وقفہ ، نگرانی ـای ِ تمومـ ِ اعضای ِ خونواده ، سکوت ـای ِ پـُر از حرف ، نبودن ـا و ندیدن ـا ، همہ و همہ رو روی ِ شونہ هامـ تحمل میکنمـ و در عوض شب ـا وسط خواب تو تنهایی ِ خودمـ له میشمـ ..
گاهی وقتا تمومـ ِ دنیامـ میشہ همون چندساعتی کہ با مامان میرم خرید . گاهی میشہ همہ ی ِ اون حرفایی کہ با پسرک میزنیمـ . گاهی میشہ همین جمع کوچیک خونواده که پسرک رو کمـ داره .. دنیامـ تو همین چیزای ِ به ظاهر ساده اما بزرگ خلاصہ میشہ . میگذره و این ـروزا سکوت و کمـ طاقتی ِ دوست نداشتنی ای رو تو دلمـ حس میکنمـ . کمـ دل شدمـ و حساس . چشامـ زودتر از همیشہ پا پیش میزارن .. از این وضعیت کلافہ امـ و راضی ! تناقضی عجیب کہ خودممـ نمیتونمـ هضمش کنمـ ..
چشمـ امیدمـ هرروز به فرداست . غافل از اینکه همین امروز یه روز از زندگیمـ میگذره و این یه روز یه روزا به چشمـ بہ همـ زدنــی دارن سپری میشن ...
- ۹۵/۰۸/۰۲