..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

112. عاطفه هستم ؛ ترشی ِ 7 میوه !!

سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ

قرار است تمام ِ وسایل ـم، هرچه دارم و نـدارم را جمع کنم! قرار هم هست بروم به مامان بگویم برایم خوراکی هایی بگذارد قابل ِ حمل با ماندگاری ِ n ماهه!! میخواهم از اینجا بروم آن سوی ِ دنـیا و سر به بیابان های ِ آنجا بگذارم!  آخر میدانید چه شده؟؟

شنیده ام دختر همسایه ـمان که کلاس ِ دوم ِ راهنمایی (هشتم ِ امروزی ها) است ازدواج کرده!!!

من دیگر حرفی ندارم ... 

  • ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۴
  • Atefeh - Cute

روی ِ آن تخت ِ دوست داشتنــی کنارش دراز کشیده بودم. کمی نزدیکش شدم. قفسه ی ِ سینه اش آرام بالا و پایین میرفت. نفس های ِ منظمــش میگفت خواب ـتر از خواب است. دلم میخواست بیدار بود، مُدام حرف میزدیم، مثل ِ بیشتر وقت ـها دست میکشید روی ِ موهایـم و میگفت " نگا نازک شدن. خری که ازشون مواظبت نمیکنی ".. اما ، چشمان ِ بسته و لباس ِ مشکی ِ بر تنـــش به دلم اجازه نــداد صدایـش کنم. نــتوانستم و نــباید بغلـش میکردم.. فقط پتویی که روی ِ هر جفت ـمان بود را تا چشم های ِ اشکی ام کشیدم بالا و تا خود ِ صبح عطرش روی پـتو را نــفــس کشیدم...

  • ۰۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute

110. باور نکن که گفتم دیگر دوستت ندارم ...

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۷ ب.ظ

امروز، آن لحظه که با آن همه اشک مقابل ـت ایستادم و گفتم "برو" سپردمت به خدا. همان خدایی که در تک تک ِ ساعت های ِ روزهای ِ نبودت، کنار من بود ...

 

+ امروز ، رفتن ِ فری از اصفهان ..

+ فصل دونفره ها تمام شد. حالا نوبت ِ ماست که دست در جیب هایمان کنیم و تنهـا روی ِ جدول های ِ کنار خیابان راه برویم...

+ شب ِ یلدایم فقط صدای ِ بلند ِ هق هق کم داشت. وگرنه گریه و بغض و جای ِ خالی ِ عزیزانم، همه را داشت...

  • ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷
  • Atefeh - Cute

105. همینقدر تو سیاه ..

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ب.ظ
+ دوروز آخر پاییز و من ؛ در آستانه ی ِ فصلی مبهم ـتر از خودم ...
  • ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۴
  • Atefeh - Cute

104. این همه مدت آرزوی ِ دیدنت همدم دل ِ تنهام بود

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ب.ظ
کیفم را جا گذاشته ام. پله ها را دوتا یکی بالا می آیم، نزدیک ِ در که میرسم با صدای ِ بلند میگویم " *اس* ببخشید کیفمو جا گذاشتم" و وارد میشوم. می روم بدوم سمت ِ کیفم که حضور دونفر را حس میکنم. سرم را برمیگردانم. کنار *اس* ایستاده ای و هردو مرا نگاه میکنید. *اس* از همه جا بی خبر میگوید " اشکالی نداره برش دار که مام داریم میریم". نگاهم سمت ِ تو می چرخد. توان ِ زانوهایم گرفته میشود. سرم را پایین می اندازم. با دستان ِ لرزان سمت ِ کیفم می روم و درحالی که برش میدارم خطاب به *اس* میگویم " شـ شرمنده من، من نمیدونستم مـ مهمون داری...". کیفم را برمیدارم. دست بر زانو از شما فاصله میگیرم. چندباری پایم به صندلی ها میخورد و چیزی نمیگویم. در ذهنم مرور میکنم، از آخرین باری که دیدمت چندروز میگذرد؛ 30 روز، 60 روز، 100 روز، 200 روز، آهان امروز بعداز 247 روز دیدمت... توی ِ راهرو هستم که تمام ِ دنیا انگار روی ِ سرم خراب میشود، چشمانم سیاهی می رود و دیگر هیچ چیز نمیشنوم بجز صدای ِ *اس* که میگوید "یا خدا، چیشد؟؟"...

دست ِ گرمی روی ِ پیشانی ام است. قطره های ِ آب پاشیده میشود روی ِ صورتم. یکـهو چشم باز میکنم. تـــو کنارمی. نگاهی به خودم می اندازم. در آغوش ِ تــو جای گرفته ام. مات مانده ام روی ِ دست های ِ مردانه ات که دورم پیچیده شده. نگاهم را بالا می آورم روی ِ صورتت. چشمانت اشکی ـست و قرمز شده اند. مرا محکم ـتر در بغلت میگیری و میگویی "عاطفه تو با خودت چیکار کردی؟"... همین یک جمله با صدای ِ تــو سرعت ِ جریان ِ خون در رگ هایم را زیاد میکند. دلم میخواهد فریاد بزنم که بازهم حرف بزن اما چیزی شبیه ِ بغض ِ روزهای ِ نبودنـت مانعم میشود. *اس* با تعجب و عصبانیت رو به تــو سؤال میکند " تو دختر عمه ی ِ منو میشناسیش؟" مکث میکنی، مرا بیشتر به خودت نزدیک میکنی و با صدایی بریده بریده جواب میدهی " آره نـفـس ـمه...

  • ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۳
  • Atefeh - Cute

103. من و دخترخاله "ف" ، قسمت ِ n ـاُم !

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ب.ظ

زنگ زده و من خواب تشریف داشته ام! یک ساعت بعد اس می دهد :

من + ، او –

- چـد هـس کا خابــیده بودی ؟

+ کــــاری داری؟!!! 

- به تو چه؟ سراغ ِ دخترخاله خودمـا گرفتم. دهنـتــا آبکشــا این حرفا بزن. خودتم اولش آبکش

 

  • ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۳
  • Atefeh - Cute

102. من این زمستان ِ پیش ِ رو را چه کنم

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۲ ب.ظ

نــبودی که برایت لوس شوم، که ناز بکشی و آخرش بگویی "دختر گنده ی ِ پررو خجالت بکش"... نــبودی که با صدای ِ گرفته ام بگویم تمام ِ بدنم می لرزد و دست هایم رمق ندارد، که پــیرهنـت را از تنـت دربیاوری بغلم کنی و بگویی "حالا اینقد گرم میشی لرزیدن یادت میره"... نــبودی که با لب های ِ ورچیده نگاهت کنم و آهسته بگویم به اتاق ِ تزریقات نمی روم، که جلوی ِ همه ی ِ بیماران دست بیاندازی گردنـم و در گوشم بگویی "میخوای من بجات برم قسمت ِ خانوما"... نــبودی که سرما خوردگی برایم شیرین باشد، تـــــلخ بود؛ مثل ِ قهوه ی ِ ترک ِ اصل ِ بدون ِ شکری که آن شب ِ بهاری خوردم... خود ِ سرما هم فهمید زیادی در نفس هایم بماند من بخاطر یک سرماخوردگی ِ ساده جان می دهم... زود خوب شدم... به 24 ساعت نــکشیده...

  • ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۲
  • Atefeh - Cute

101. هوا توئی، نفس توئی / لحظه ی پیش و پس توئ

شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

خدایــا؛ مگر خودت نگفته ای همدیگر را قضاوت نکنید، قاضی منم؟؟ اصلاً مگر نمی گویند خـــدا خودش جای ِ حق نشسته است؟؟ خوب من این ـروزها فقط منتظر خودت هستم نه هیچکدام از بنده هایت. منتظرم که فقط و فقط خودت قـــضاوت کنی...

  • ۲۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute

راستش را بخواهی جان ـکم حالا که دیگر نیستی تا بعضی لحظه ها را با هم حس کنیم ولی میخواهم بگویم خیالت جم باشد که خاطره هایت تا آخرین نفس نفس هایم، که معلوم نیست در آغوش ِ که باشم، در قلب ـَم میماند. مثل ِ همان روزها که وسط ِ قهقهه هایمان یک ـدفعه زیرچشمی نگاهم میکردی و میگفتی: عاطفه مطمئن؟ و من دستت را محکم تر میگرفتم و میگفتم: "خیالت جم" ...

حالا هم خیالت جم باشد که دیگر در جواب ِ هیچـکس حرف های ِ به تو گفته ام را نمی گویم. دیگر حتی با جان کندن هم هیچـکس مثل ِ من و تو نخواهد شد. آخر یادت هست فقط من و تو تک تک ِ کوچه پس کوچه ها و راه های ِ فرعی ِ این شهر را مثل ِ کف ِ دست ـمان میشناختیم... هنوز هم هیچ کدام از دونفرهای ِ این شهر نمیدانند چگونه میشود مسیر نیم ساعته تا میدان ِ جوان را در پنج دقیقه طی کرد و بیست و پنج دقیقه بیشتر، بدون ِ دلهره ی ِ رانندگی حرف زد و خندید... هنوز هم کسی نمیداند وقتی ساعت، 2 بعدازظهر را نشان می دهد و آخرین لحظه های ِ دیدار است و هردو باید سریعتر خانه باشند، چطور میشود از ته ِ خیابان ِ خواجه عمید به شهید رجائی رسید و به این میان بُر ها قاه قاه خندید و معنی ِ زندگی را فهمید... هنوز هم کسی نمیداند جایی دورتر از شهر نزدیک ِ آن مؤسسه خیابانی هست که فکر نکنم در نقشه های ِ بزرگ ِ شهر حتی آن را رسم کرده باشند. خیابانی که می شود از سر تا ته ـش را قدم زد بدون ِ اینکه کسی نگاه ـتان کند. می شود از هوای ِ بدون ِ ذره ای آلودگی اش لذت برد و دست در دست ِ کسی که دوست ـش داری آنقدر نفس کشید تا از اکسیژن زیاد ترکید... حتی کسی نمیداند چگونه میشود آن محله ی ِ فسقلی را دور زد و فقط بخاطر قره قوروت رفت از گوشه ای ترین سوپری ِ تر و تمیز شهر خرید کرد... باور داشته باش دوست داشتنی ام، هیچ کسی این چیزها را نمیداند. این شیطنت ها فقط مخصوص ِ من و تو بود. تو که دیگر نیستی، من هم به هیچ یک از اهالی ِ این شهر، رمز شیطنت هایـمان را نــخواهم گفت. خیـــالت جــــم...

  • ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۰
  • Atefeh - Cute

در زندگی یاد گرفتم :

با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای ِ احمقانه ی ِ خویش خوشبخت زندگی کند.

با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای ِ از دست دادن ندارد و روحم را تباه میکند.

از حسود دوری کنم چون اگر دنیـا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.

و تنهــایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم...

  • ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
  • Atefeh - Cute