..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

123. هرکى یه نظرى داره دیگه !

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۲ ب.ظ

صحبت هاى ِ اعضاى ِ خانواده بعد از دیدن ِ سردار آزمون در برنامه ى ِ بعضى ها و نیمى از نود!! ؛

من و پدرم ؛  ( من + )

+ انصافا اون گل چرخشیش خیلى قشنگ بود

ـ چقدم از کى روش تعریف میکنه

+ خوب باید بزارن کى روش بمونه ببینن میخواد چیکار کنه

ـ حالا موندنش که بمونه. حداقل پول بقیه ورزشکارا که نصفه مونده رو هم بدن !

 

حالا اوج ِ نظر مامانم ؛

ـ این پسره قصد ازدواج نداره ؟

+ کى مامان ؟ ضیا ؟!

ـ نه این فوتبالیسته.

+ چیطو ؟؟

ـ بش بگیم بیاد تو رو ببره !

+ مامان این 20 سالشه ها

ـ چشه ؟ خیلیم خوبه. به تو میخوره !!

 

اینم اوج ِ نظر خواهرى ؛

ـ کاش منم فوتبالیست بودم ..

+ چرا ؟

ـ خوب مثلا اونوقت یدونه از شلوارام که صدبارم پوشیده بودمش رو میخریدن 80 میلیون !!

+  

  • ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۲
  • Atefeh - Cute

121. اینطور عاشق شدن رو خودت یادم دادى ..

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

همیشه میخواستى بین ِ پسرک هاى ِ دور و برت اول باشى ؛

 اولین کسى که همسرش لاغر و عروسکى است، اولین کسى که قرار است با عاطفه اش یک زوج ِ شناگر حرفه اى تشکیل دهد، اولین کسى که به دیگران مى فهماند معنى ِ زندگى فقط در نگاه ِ دخترک ِ خجالتى اش است، حتى اولین کسى که قرار است آوازه ى ِ رابطه ى ِ عاشقانه با عاطفه اش از آوازه ى ِ عشق ِ تمام ِ عاشقان ِ دنیا هم بالاتر برود ..

همه ى ِ اولین ها را به نام ِ خودت زدى. در تمام ِ مدت ِ گذر روزهاى ِ دوست داشتنى ـمان اولین ها با تو شروع شد. اولین بوسه از طرف ِ تو بود. مثل ِ اولین پیشنهاد ِ دور دور، اولین دفعه ى ِ گره خوردن ِ دست هایمان، اولین بغل، اولین گول، اولین جرقه ى ِ ادامه ى ِ باهم بودن، اولین دست ِ خطى که توى ِ آن دفتر نوشته شد، اولین جرأتى که به خرج داده شد و یک به یک ِ اول هاى ِ بعدى. همه از طرف ِ تو و براى ِ تو بود ..

این وسط یکجاى ِ کار ناجور شد. تو آنقدر برایم خواستنى بودى که من نتوانستم خوب پیش بروم. گند زدم به همه چیز و از هم دور شدیم. اولین کسى که " عـاشـق " شده بود من بودم، و تو رفتــــــى ...

 

+ تو آنجا تنها، من اینجا تنها .. من و تو میخواهیم به چه کسى، چه چیز را ثابت کنیم که هیچکدام حاضر نیستیم غرورهاى ِ لعنتى ـمان را زیر پا له کنیم ؟؟

+ بعد از رفتن ِ تو ، من دیگر نه عروسکى شدم ، نه شنا را ادامه دادم ...

  • ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute

120. در اوج ِ جوانى و نشانه هاى ِ پیرى ..

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۴ ب.ظ

 مشغول ِ نماز خواندنم. هربار که سجده مى روم، استخوان ِ یکى از زانوها یا دست هایم، تق صدا مى دهد. نمازم که تمام مى شود، مامان مى گوید: " قبول باشد مادربزرگ "، و من مى خندم و میگویم: قبول ِ حق. قولنج هایش بود .. !

 

+ من تو دستاى ِ تو مثل ِ سیگار . تو خودم سوختم و دود شدم

عاشقت بودم و هستم اما . من تو این رابطه نابود شدم ..

/ شهرام شکوهى ؛ حسرت شیرین /

  • ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۴
  • Atefeh - Cute

118. خنده هایت دل انارگونه ام را میشکافد

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۶ ب.ظ

وقتى عاشق ِ خنده هاى ِ مردى بشوى، لحظه لحظه ى ِ بودنش کنارت، حواس سمت ِ لب هایش است. مُدام منتظر دیدن ِ لبخندش هستى ...

دوساعت ِ تمام در میلى مترى اش بودم. همه اش او صحبت میکرد. من ساکت بودم و فقط گوش میدادم. از آرامش میگفت. از دوست داشتن ِ عجیبکى و یکهویى ام. هرثانیه اش پر از احساس ِ خوب بود. به دور از تمام دلتنگى هاى دنیا و جدایى هاى اجبارى. اما من گوشه ى دلم گرفته بود. قلبم براى‌ِ تندتر تپیدن صداى ِ خنده هایش را لازم داشت. بغض که کردم دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد. نگاهش را دوخت به نگاهم. در آغوشم گرفت. عطرش را که نفس کشیدم صدایم لرزید. نگران شده بود. میان ِ گریه گفتم : فقط بخند، همین ..  قهقهه اى که زد اشک ِ چشمم را خشک کرد. مثل آب ریختن روى آتش. چشم هایم را بوسید و من تا خود خود آسمان هفتم، دست در دستش پرواز کردم...

 

+ میدانی که من حساسم.. میدانی که روی ِ خنده هایت برای ِ خودم حساسم..

اما حالا ؟ کجایی که برایم بخندی پسرک ِ خوش خنده ام؟ ..

  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۶
  • Atefeh - Cute

119. اتوبان نامه ( خاطرات سفر ) !!

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۵ ب.ظ

رفت و برگشت، توى ِ ماشین تا توانستیم کرم ریختیم! هرماشینى ازکنارمان رد میشد برایش دست تکان میدادیم، شکلک درمى آوردیم یا از پشت ِ شیشه بهشان خوراکى تعارف میکردیم! جالب این بود که حتى اخموترین راننده ها هم وقت ِ تعارف کردن خوراکى حداقل یک لبخند ِ کوچک میزدند! تازه الآن هم که فکر میکنم مى بینم چقدر با آوردن ِ لبخند روى ِ لب هایشان ثواب کرده ایم!

حالا بین ِ آن همه دیوانه بازى ِ ما 206 اى پشت ِ سرمان همینطور بوق میزد و ویراژ میداد! از آینه نگاه کردم دیدم دوپسر جوان ِ بسیار خوشتیپ توى ِ ماشین بودند! ما هم خیال کردیم میخواهند در دیوانه بازى هاى ِ ما شریک شوند، پیش خودمان گفتیم حتما پسرهاى ِ باحالى هستند و یک کمى سر به سرشان بگذاریم! خلاصه آن ها پشت ِ سر ما بوق بوق و ویراژ، ما هم جلوى ِ آنها بوق بوق و راه ندادن به آنها! یکدفعه دیدیم بنده هاى ِ خدا شروع کردند به چراغ زدن، تند و تند همراه ِ صداى ِ بوق! منکه دیدم وضع از سربه سر گذشته به "ز" گفتم بیخیالشان شویم شاید کار دیگرى دارند! همینکه بهشان راه دادیم با سرعت 200 کیلومتر آینه به آینه ى ِ ماشین ازکنارمان رد شدند و کلى جلوتر زدند روى ِ ترمز! آنقدر بد ترمز کردند که رد لاستیک هایشان توى ِ اتوبان ماند! به محض ترمز کردن هردویشان از ماشین پیاده شدند و دویدند به سمت ِ بیابان! ما هم سرعتمان را کم کردیم ببینیم چه شده، که یکدفعه دیدیم إ ، هردو پسرجوان مثل ِ اینکه فشار زیادى را متحمل شده بودند و مشغول دستشویى کردن به صورت صحرایى هستند!!! حالا دیگر خودتان تصور کنید با دیدن وضعیت آنها ما از شدت خنده چه دل دردى گرفتیم!!!

  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۵
  • Atefeh - Cute

117. سفر با جاى ِخالى ِیار اسمش چیست ؟!

سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۴۷ ب.ظ

صبح ِ جمعه 26/10/93 ، ساعت ِ 6:42 دقیقه ، مسجد جمکران و روح ِ عاطفه اى که در این آسمان ِ بدون ِ وصف پرواز مى کرد ..

 

+ چندروزى مسافرت بودم. یک معذرت خواهى به همراه ِ ماچ ـى گنده به همه بدهکارم بخاطر بى خبر رفتن ـم! ولى مطمئن باشید به یاد ِ همه بودم 

  • ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۷
  • Atefeh - Cute

خانه ی ِ پدربزرگ بودیم. خانمی که نسبت ِ فامیلی ِ نه چندان نزدیکی با پدربزرگ دارد و همسر شهید هم هست، آمده بود عیادت ِ  پدربزرگ، به همراه ِ دوپسرش! به محض ِ آمدنشان من و عمو مهدی که خیلی بلندبلند مشغول ِ گفت و گو بودیم، خودمان را جم و جور کردیم و افتادیم به پذیرایی! من میوه می چیدم عمو می برد، لیوان در سینی میگذاشتم او چایی می ریخت. اصن یه وضی!

حالا میان ِ این همه عجله با همکاری ِ یکدیگر نظرهای ِ سازنده هم میدادیم! من لیوان ها را با نظم می چیدم در سینی و عمو بیخیال میگفت ولش کن فقط زود باش! من هم پس ِ گردنی میزدمش و میگفتم خوب همین کارها را میکنی کسی نمی آید بگیرتت! او هم جواب ِ من پس گردنی میزد و میگفت نه که حالا تو را گرفته و برده اند! خلاصه که هردومان به نحو احسن وظایف ِ میزبانی ـمان را انجام دادیم و نشستیم در جمع. حالا هی او از آنطرف برای ِ من چشم و ابرو می آمد، من از اینطرف برای ِ او دهن کج میکردم! آن خانم هم مدام نگاه به من میکرد و میخندید! من هم با توجه به وضع ِ پیش آمده، برای ِ عمومهدی خط و نشان میکشیدم که تقصیر توست، الآن فکر میکنند من حال ِ مساعدی ندارم، و اوی ِ بدجنس هم شکلک ِ دل خنک شده از خودش نشان میداد!

مهمان ها که رفتند افتادیم به جان ِ هم! من موز پرتاب میکردم او پرتقال! که آخرش با وساطت ِ بقیه از این حال ِ خوشمان دور شدیم! تا رسیدیم خانه مامان گفت "خانم ِ .ف. میگفت چقدر دماغ ِ دخترت خوشگل است! منم با خودم میگفتم حیف که شما دیگر پسر نداری". خندیدم و گفتم چرا آن موقع نگفتی حال ِ عمو را بگیرم؟ گفت دیگر اینقدر مثل ِ سگ و گربه به جان ِ هم افتاده بودید که حرف ِ مرا فقط کم داشتید!! نگاهش کردم و گفتم مامان درباره ی ِ ما اینطوری حرف میزنی؟؟؟ خندید و گفت پس چی!

 

+ شنیدم آن خانم گفته دماغ ِ من خوشگل است، یاد ِ سال ِ دوم  دبیرستان افتادم، دماغ ـم به عنوان ِ قشنگ ترین دماغ ِ کلاس انتخاب شد! آنقدر هم این موضوع دهن به دهن گشته بود که دبیرهای ِ سوم و چهارم به محض ِ دیدن ِ من توی ِ راهروها لبخند میزدند!!

  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۰
  • Atefeh - Cute

115. این سوپرایزهایت را عشق است دایی جان :)

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ

11 ِ شب بعد از 10 ساعت ساکت بودن ِ گوشی ام، یک ـهو صدایش درمی آید. با بی حوصلگی ِ تمام برش میدارم، با دیدن ِ اسم ِ دایی جان ا یک ـدفعه ذوق در دلم شروع میکند رقصیدن! و هی لب ـخندهای ِ گنده روی ِ لبم جا میگیرد. بعدهم تند تند پیش ِ خودم تکرار میکنم اگر این چندروز دایی را دیدی بخاطر غافلگیر کردنت و خوشحالی ات، آن هم درست وقتی که عزای ِ عالم در دلت بود، یک مــاچ ِ محکم بچسبان روی ِ لپ ـش و پشت بندش حتماً بگو دایی عاشقــــــتم

 

+ دایی جان هیچوقت نمی پرسد می آیی یا مثلاً آماده ای یا نه! میگوید آماده شو که بیایی. جدیداً هم که شکایت میکنم من حق ِ نظر دادن ندارم، میگوید تو فقط وقت ِ ازدواج میتوانی خودت نظر بدهی!!

  • ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۱
  • Atefeh - Cute

114. تو شب ها با فکر چه کسی میخوابی؟ هان؟؟

پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۲ ب.ظ
وای از آن  عکسی که شب ها وقت ِ گوش دادن ِ "عاشق نشو"، تا روی ِ لــب هایم نـباشد خوابم نمی رود..
  • ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۲
  • Atefeh - Cute

113. 1176 ـُمین سال ِ امامت امام زمان (عج) .. :)

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ب.ظ

امروز عمو مهدی به مناسبت ِ 9 ِ ربیع الاول و اینکه اسم ـش مهدی ـست، مثل ِ هرسال کیک و شیرینی گرفته بود که البته معلوم نشد سهم ِ من در شکم ِ کدامشان جا گرفت که من حتی رنگ ِ آن را هم نـدیدم! حالا مجبورم شب بروم یک دعوای ِ پر از بزن و بکوب و مشت و پس گردنی با او راه بیندازم که چرا به من چیزی نرسید! مجبورم میدانید که شکم است دیگر؟! تازه قرار هم هست شب بروم جشن ِ آغاز امامت در گلستان ِ شهدا، آنجا که عاشق ـش هستم! الآن هم آماده منتظر مامانم که برویم امامزاده..

تازه امروز سوغاتی ِ کربلایم را هم که عمو "جی" برایم آورده بود گرفتم و به محض ِ دیدنش بسیار ذوق نمودم! عکسش را پست ِ بعدی میگذارم نظاره بفرمائید!

  • ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳
  • Atefeh - Cute