98. عضو کوچکی از خانواده ی ِ بزرگ ِ کلپچ خوران !
الآن با انگشت ـان ِ بچسب بچسب به صفحه کلید می نویسم !
همراه ِ موسیقی ِ متن با صدای ِ خودم :
آی لاو کـلــپــچ در حد ِ مرگ ! مخصوصاً زبون ـش !
- ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
الآن با انگشت ـان ِ بچسب بچسب به صفحه کلید می نویسم !
همراه ِ موسیقی ِ متن با صدای ِ خودم :
آی لاو کـلــپــچ در حد ِ مرگ ! مخصوصاً زبون ـش !
کنارم نشسته است. یک ساعت همه اش در گوشم خواند که با خودت چه کرده ای و چرا اینقدر لاغر شده ای. میدانم عصبی ـست هرچه میخواهم چیزی نگویم خودش صحبت هایش را ادامه میدهد و به خیال ِ خودش پیشنهادهای ِ خوبی هم به من داده است. بعد از سکوت ِ من خودش هم خاموش می شود. هی به گوشی اش ور می رود. من درگیر خیالات ِ خودم هستم. تند و تند عکس های ِ ابراهیم را می بینم. هی می زنم قبلی و نگاهشان می کنم. حس می کنم درحال ِ خفه شدنـم. سرم را میان ِ زانوهایم میگذارم و چشمانم را می بندم...
زنگ ِ گوشی اش به صدا در می آید. شروع می کند حرف زدن. دعوا می کند و با اصرار به فرد پشت ِ خط میگوید حتماً کت و شلوار بـپوشد. انگار او خودش نمیخواهد که مُدام برایش خط و نشان میکشد اگر کت و شلوار نـپوشد و با لباس ِ دیگری بـبیندش، دیگر نه او نه او !
در ذهنم ابراهیم با کت و شلوار میگذرد. آخ خدا که چقدر دلـم تنگ ِ آن نگاه های ِ جذاب ـش است... سرم را بالا می آورم و از میان ِ عکس هایش ژست ِ کت و شلواری اش را دوباره و چندباره نگاه می کنم. در خیالم تمام ِ پسرک های ِ شبیه به معشوق ِ او را با کت شلوار تصور میکنم. رو به او میگویم: چرا اینقدر اذیتـش میکنی؟ لابد دوست ندارد بـپوشد. می خندد و میگوید مگر دست ِ خودش است. باید بـپوشد. میگویم حتماً خودش میداند با کت شلوار جالب نمی شود! این جمله را با فهماندن ِ اصل ِ صحبت ـَم توی ِ کله اش میکنم. دست هایش را به هم میزند و میگوید نــه تو نمیدانی چقدر خواستنـی میشود. موهای ِ بلند ِ دخترانه اش را با خواستنی شدن ِ آن لحظه اش مقایسه میکنم، میخندم و میگویم چقدر خواستنی؟ جواب می دهد آنقدر که بین ِ همه تک می شود.
آهای غریبه ؛
تویی که کفش های ِ برای ِ قرار پوشیده ات، مدل ِ کفش های ِ چهارسال پیش ِ عمو جی ِ من است و از آن شلوارهایی می پوشی که من و "م" وقتی از یک کیلومتری می بینیم دیگر نمی توانیم جلوی ِ خنده ـمان را بگیریم، میخواستم بگویم اگر تو از روابط ِ عاشقانه دم بزنی، پس من و "م" و "ع" باید خودمان را برداریم و از این شهر که چه عرض کنم، از این مرز و بوم دور شویم!! هوووم؟؟
ساعت ِ 11 ِ شب ؛
خواهری می گوید پاور پوینت ـش را آماده کنم، حتماً هم روی ِ جلد ِ سی دی با ماژیک ِ مشکی مشخصات ـش را بنویسم، از جایم هم که بلند شدم لیوان ِ آب ـش را بیاورم! شارژر گوشی ِ مامان لا به لای ِ خرت و پرت های ِ اتاق ِ من است، مامان میگوید پیدایش کنم، گوشی اش را بزنم شارژ و قبل ِ خوابم برایش ببرم! پدر هم میگوید عکس هایی که سفارش کرده را بریزم روی ِ گوشی ام تا برایش بفرستم!
ساعت ِ 12 ِ شب ؛
پاور پوینت آماده است همراه ِ مشخصات. گوشی ِ مامان شارژ شده بالای ِ سرش است. عکس ها منتقل شده اند روی ِ گوشی ِ پدر. یادم هم نرفته که لیوان آب ِ خواهری را بیاورم. قبل از بستن ِ چشم هایم هم یادم می افتد باید جواب ِ اس ِ دخترخاله "م" را بدهم، و اینکه به عمو "ج" یادآوری کنم قاب ِ شعر را تمام ـش کند.
اینکه همه ی ِ کارهایی که قرار شده انجام دهم را یادم مانده، بی کم و کاست، آن هم قبل از اینکه بخوابم و فردایش از دست ِ خودم عصبانی شوم، یعنــی روزش حالم خوب بوده است. یعنی دلم به فرداهای ِ دیروز امیدوار شده است، و میان ِ هزارها غصه ام این یک اتفاق ِ عالی ـست!! :)
دل ـَم تنگ ِ کربلایت است...
آقا می طلبــــی مرا ؟؟؟
+ خیلیها راهی شده اند. من ِ بیقـــرار اما جا مانده ام...
{ دور از بحث : پست ِ 93 ـُمین در سال ِ 93 }
دیشب خواب دیدم ازدواج کرده ام! داماد هم چندان غریبه نبود!! تمام ِ مراسم و رسم و رسومات ِ ازدواج ـَم را هم در خواب دیدم! از حلقه دست کردن ِ خودم و داماد گرفته تا حرف های ِ خاله زن ـکی حتی! اولش که مراسم ِ خواستگاری بود خیلی گریه میکردم، انگار که مثلاً از داماد دل ِ خوشی نداشته باشم. خودم هق هق هایم را میفهمیدم. اما آخر خواب ـَم دیگر خوشحال بودم، اثری از گریه نبود... از صبح که بیدار شدم حالم آشفته بود. تعبیر ازدواج در خواب را شنیده بودم اما گفتم تا خودم نفهمم نمی شود. تعبیر را که دیدم بیشتر آشفته شدم: " اگر زنی در خواب ببیند عروس شده و به خانه ی ِ شوهر برده می شود، مرگــش نزدیک است "...
یک لحظه خنده ام گرفت. باخودم گفتم مگر می شود؟ یک ـهو یاد ِ خواب ِ پسردایی چندشب قبل از فوت ـش افتادم که در خواب دیده بود مُحرم شده و تعبیرش فرا رسیدن ِ مرگ ـش بود. بعد انگار که کسی هول در دلم انداخته باشد استرس وجودم را گرفت... هی روزها را شمردم ببینم امروز چندم ِ ماه است. رفتم سراغ ِ تعبیر روزها. امروز ششم ِ ماه و آنچه در خواب ببینی راست بود! بعد نفس ِ راحتی کشیدم و خندیدم! دوباره ذهن ـَم درگیر شد، اگر خوابی که دیدم راست شود، آخرش من ازدواج می کنم یا مرگم نزدیک است؟ یا مثلاً با ازدواج مرگم نزدیک می شود؟ یا که اصلاً اگر ازدواج نکنم مرگ از من دور می شود؟؟!
خلاصه که از صبح تا الآن بلاتکلیف ِ این زندگی ام! کارهای ِ عقب افتاده و برنامه هایم را کی انجام دهم؟! راستش بد است یک آدمی مثل ِ من هی تند و تند خواب هایش تعبیر شود و آن هم درست!
خدایا؛ جدای ِ از همه ی ِ حرف هایم، باید بگویم من از مرگ نمی ترسم ها، فقط در دلم زیاد آرزو دارم... ! میدانم زیاد آرزو در دل داشتن خوب نیست اما چه کنم. از طرفی آرزو بر جوانان عیب نیست، از طرفی هم دل است دیگرزن عمو برایم میخواند ؛
" به سلامتی ِ دختری که شب ِ عروسی ِ عشقــش، رفت دم ِ ماشین عروس کادوش ـو گذاشت و رفت... وقتی پسر بازش کرد دید یه جلد قرآن ِ که تو صفحه ی ِ اولـش نوشته: این همون کتاب ـیه که وقتی داشتـی بهم تجـــاوز میکردی، بهش قـسـم خوردی که تا آخرش پام وایســـی... ایـن باشه بدرقه ی ِ راهـــــت... "
دست ِ خودم نیست. دل ـَم میگیرد. به زن عمو میگویم تک تک ِ کلمات ـش درد دارد. در جوابم میگوید امروزه این دردها برای ِ خیلــی از نامردها عادی شده. عشق کیلوئــی چند؟؟
یک ـدفعه عمو میرسد و میگوید صدبار گفتم این چرت و پرت ها را نخوانید. و من میان ِ بغض از حرف های ِ بعد ِ زن عمو و عمو ، و کل کل های ِ بامزه ـشان خنده ام میگیرد !!
+ چون حرف های ِ بعضی این دخترک ها را شنیده ام، حتی با خواندن ـشان درد میکشم..
گفته بودم در لحظه هایم بمان، نـباشی من ذره ذره آب می شوم، که خودم و خودت هردو میدانیم با رفتنـت چه بر سر من آوار می شود... گفته بودم من از تمام ِ دنــیا فقط و فقط یک ابراهیـم دارم، لبخندت را با هیچ دلخوشی ِ این زندگی عوض نمی کنم، که اگر بروی من تمام می شوم... گفته بودم نفس ـَت کنار نفس هایم نـباشد دق می کنم، گرمی ِ بودنـت نـباشد من از سردی ِ نگاه ِ دیگران یخ می زنم، که اگر تنهــایم بگذاری در سکوت ِ خودم جان می دهم... گفته بودم همه ی ِ شوق ِ روزهای ِ من در چشم های ِ قهوه ای ِ توست، نگاهم که می کنی دلــم می لرزد، که حتی فکر ندیدن ِ آن چشمان ِ پُر از غم دیوانه ام می کند... نگفته بودم؟؟ گفته بــــــودم... تــو نه آن موقع فهمیدی و شنیدی ، نه اکنون.
+ امروز، بارانی که بارید و نــبودی...
+ از ظهر که اشک های ِ یک بزرگ مـــَرد را در بیمارستان دیدم، تا الآن به هم ریخته ام...
سلام دوستای ِ گلــم. عزیزای ِ دوست داشتنــی.
خوش اومدید به کلبه خرابه ی ِ من ( آیکون فروتنی و اینا )
ایشالا که امشب دور همـــی به همه ـمون خوش بگذره.
راستی من خیلـــــی عاشق ـتونــما. میدونستید ؟؟
+ بچه ها میوه و آجیل واسه همه گذاشتم به همراه ِ تزئینات ِ لازم. بفرمایید تعارف هم نکنید. اینجا هم مث ِ خونه خودتون ـه!
اعصاب ـَم به هم می ریزد وقتی ساعت ِ 12 ِ شب یادم می افتد به لیست ِ گزارشات ِ گوشی ام نگاهی بکنم و همان موقع می بینم که ساعت ِ 7:46 ِ شب برایم اس داده ای ولی به دستـم نرسیده... اعصاب ـَم به هم ریخته تر می شود وقتی آن موقع خواب هستی و نمی توانم برایت اس بدهم. بعدش هم تا صبح فکرم درگیر است که محتوای ِ اس ـت چه بوده...
+ زندگی چه خوب چه بد می گذرد. به خدا با همین فکر است که یک ـروزهایی مثل ِ امروز تمام ِ زجری که نفوذ می کند در جان و تن ـَم را ذره ذره حل می کنم. وگرنه من خیلی وقت است زیر بار این درد کشیدن ها کمر خم کرده ام...
+ تو که نیستی اما من روز تولدت که شد، شمع بردم برایت روشن کردم... همان جای همیشگی خوب ترینم...
+ امروز، گلستان ِ شهدا، دلی پُر خون، نگاه ـی پُر حرف... ( کلیک )