..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

بعد از یک هفته انتظار و برنامه های ِ نـچیده شده! موفق شدیم چندساعتی را کنارهم باشیم. برای ِ دل ِ خودمان رفتیم چرخیدیم و هی قدم زدیم و مغازه ها را نگاه کردیم و لب ـخند زدیم. آخر هم "او" برای ِ علی کوچولو کلاه و دست ـکش ِ جینگولی خرید و هی برایش ذوق کردیم. بعد هم همراه ِ یک شکم ِ قاروقورکن رفتیم کلی قارچ خوردیم و خاطره زنده کردیم و قاروقور شکم ـمان هم ساکت نشد! یاد ِ روزهای ِ مدرسه و اینکه هیچکدام دل ـمان برای ِ آن ـروزها تنگ نشده به دلیل ِ یک ـسری مسائل ِ سرشار از حرص و استرس! بعدهم باز پیاده روی به سمت ِ پارک ِ رجایی و نشستن ِ دوساعته ـمان و خیال ِ ساعت نداشتن ـمان!

شنیده بودم تیرماهـی ـها با هم سازگار نیستـند ولی ما این حرف را از ریشه رد کرده ایم و از این بابت بسیار بسیار خوشحالیم.

  • ۲۵ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute

85. آن روز زبانم بند خواهد آمد با دیدنت

يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۱ ق.ظ

مثلاً یک روزی میرسد که در خیابان ِ "هفت تیر"، همانجا که اسمش با تاریخ ِ تولدم یکی است، مرا درحال ِ قدم زدن می بینی. سرم پایین است. دیگر حوصله و شور و شوق ِ آن ـروزها را ندارم که بایستم و نوشته های ِ روی ِ دیوارهای ِ آنجا را بخوانم، اما یک لحظه احساس می کنم تصویری از تو دیده ام. سربلند نمی کنم فقط آهسته با خودم زمزمه می کنم دیوانه این ـبار هم خیال است، و قدم هایم را تندتـر می کنم. صدای ِ دویدن ِ کسی را از پشت ِ سر می شنوم ولی هیچ حس ِ کنجکاوی در دلم پیدا نمی شود. نگاهم می افتد به آن سوپری ِ کنار ساختمان بلنده! آه ـی میکشم و میگویم:ابراهیم کجایی؟ مگر قرار نبود یک ـبار هم من بروم خرید کنم بی معرفت؟ من هنوز سر قولـم مانده ام با اینکه توی ِ بی وفا دیگر نیستی. یک ـدفعه کسی دستـم را می گیرد. سرم را برمیگردانم. اشک ِ چشمانم بی وقفه میریزند. دستت برای ِ پاک کردن ـشان بالا می آید. گونه هایم را که لمس میکنی آتش می گیرم. لبانت تکان میخورد و وسط ِ خیابان تنهـا صدای ِ تو را می شنوم: " من با تــو چیکار کردم ؟

  • ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۱
  • Atefeh - Cute

84. بغض اگر تمامی داشت ، بغض نبود

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

* موقع قدم زدن روی ِ پل یک ـهو به چشمم آشنا آمدی. رویم را برگرداندم ببینم درست دیده ام یا نه. سرم که به سمتت چرخید خشکم زد. روی ِ همان ویلچرت نشسته بودی و مردم را نگاه میکردی. به سرفه افتادی. سریع مامان را صدا زدم و گفتم: إ مامان نگاه کن. همان پسرک ِ چشم قشنگ اینجاست. مامان نگاهت کرد، لبخند زد و گفت خودش است. پرسیدم بروم ببینم بچه ی ِ کجاست؟ مامان گفت حساس شده ای عاطفه. گفتم بخدا نشانه است. گلستان ِ شهدا و پل ِ خواجو. هردفعه هم من ببینمش؟؟

 

* دخترخاله شب را اینجا ماند. تا ساعت ِ 4 ِ صبح فقط حرف زدیم و حرف زدیم. از پسردایی گفتیم، از مادربزرگ گفتیم، از امسالی که برایمان سراسر با غم گذشت گفتیم، از خاطره هایمان گفتیم، آخر هم هر دو با بغض خوابیدیم...

 

* صبح ساعت ِ 8 خبر دادند پدر زن عمویم فوت شده است. شوکه شدم. پدرش مرد مهربانی بود. از آن مردها که به محض ِ دیدنش اولین چیزی که نظرت را جلب میکرد خنده ی ِ روی ِ لبانش بود... از آن مردها که وقت ِ حرف زدنـش اصلاً گذر زمان را حس نمیکردی... وای که همیشه چقدر سر به سر ما میگذاشت و از عمد اسم هایمان را مُدام اشتباه صدا میزد و ما را مجبور به خندیدن میکرد... سخت است و ما بازهم درگیر عزای ِ تلخ ِ دیگری شده ایم... دخترخاله میگوید انگار دیشب دلمان باخبرمان کرده بود که اینقدر از مُردن و رفتن گفتیم...

 

* خدایا ؛ حال ِ مادربزرگ، پسردایی و باباجان ِ زن عمویم، آن ـجا پیش ِ خودت خوب است. مگر نه؟؟

  • ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۰
  • Atefeh - Cute

83. ناهار در ظهری پاییزی با چاشنی ِ لبخند

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ

وقتی تنهــاییم ، من آشپزی میکنم و یک ناهار دونـفـــره ی ِ خوشمزه !

و سفره ای که تمام ِ زوج های ِ کارتونـی ِ روی ِ آن مشغول ِ رقص و ماچـیدن هستنــد ! 

 

+ چسبیــد ناهار امروز بعد از مدت ـها :)

  • ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۸
  • Atefeh - Cute

82. خزان ِ من ، بی تو

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ

ای که در فصل ِ خزان بـینی مرا با پشت ِ خم

این زمستان ـَم مــبین ما هم بهــاری داشتیم

+ چند وقت ـیست احساس ِ این خانوم را دارم... !

  • ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۷
  • Atefeh - Cute

81. سالم میرویم کلکسیونی از درد برمیگردیم!

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۵ ق.ظ
عمه کمی کسالت پیدا میکند. چون نمیتواند روی ِ پایش راه برود همراهش میروم. یک ساعتی را در درمانگاه منتظر مینشینیم. در همان لحظه ی ِ ورود خانم ِ مسنی می آید و با گریه و زاری از دردش می نالد. همه ی ِ بیماران جازه می دهند بدون ِ نوبت وارد ِ اتاق ِ پزشک شود! نیم ساعت بعد زن و شوهر جوانی درحالی که زن گریه کنان است و شوهرش زیر بغل ِ او را گرفته وارد میشوند. این ـبار هم بیماران ِ مهربان اجازه میدهند زودتر برود برای ِ معاینه! عمه که این وضعیت را می بیند و درهمان حین دارد از روی ِ صندلی ولو میشود روی‌ ِ زمین، باخنده میگوید: اینطور نمیشود بلندشو برویم بیرون و بعد با گریه داخل شویم! منکه خنده ام را نگه داشته ام میگویم نه اینجوری جواب نمیدهد. باید از اول گریه کنان می آمدی! عمه باز میخنددو میگوید راست میگویی خر شدم!! یک ـدفعه نگاهم میرود سمت ِ شوهرعمه. یواش در گوش ِ عمه میگویم میخواهی حالا که دیگر چاره ای نیست به شوهرت بگویم یکی بخواباند زیر گوشت تا همینجا اشکت دربیاید؟! او جواب میدهد که نه همه تو بغل ِ شوهر وارد میشوند بعد من با چک ِ شوهر؟! و هردو بلندبلند میخندیم و همه نگاهمان میکنند. نوبتش که میشود، دکتر به محض ِ دیدنش شروع میکند انواع ِ بیماری‌ها را برایش رو کردن: "به نظر میاد خیلی ضعیف هستی. شاید پوکی ِ استخوان داشته باشی" نگاه میکند به دستش و میگوید: " کیسـت هایت هم که زده بیرون". من که چشم هایم از زور خنده قرمز شده اند و می بینم که استخوان ِ دستش را شبیه ِ کیست دیده، به عمه نگاه میکنم که تند میگوید آقای ِ دکتر من فقط کمر و پاهایم درد دارد، نمیتوانم راه بروم. دکتر با مکث میگوید: "چون کمرت است شاید کلیه ـاسیسم باشد"... عمه ساکت میشود و بیرون می آییم. تا در را می بندیم به عمه میگویم وااای چقدر مریضی داری که نمیدانستیم! و صدای ِ خنده ـمان می رود بالا! شوهر عمه هم از همه جا بی خبر میگوید ببین تورا به خدا. همه با گریه میروند و می آیند، زن ِ من با خنده میرود با قهقهه می آید!!

 

+ چند روز بود هرچه غذا میخوردم پیامی با محتوای ِ سیری از معده ام دریافت نمیکردم! حالا با این وضعی که دیدم پیش ِ خودم میگویم نکند گشادی ِ معده گرفته باشم یک ـوقت؟؟ !!

  • ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۵
  • Atefeh - Cute

80. که من هنوز نگران توام

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ
خواب می بینم آمده ام خانه ات و مثل ِ روزهای ِ گذشته ـمان همه دور هم جمع شده ایم. نمیدانم چرا و چگونه فقط فهمیده ام که دکتر گفته تا یک هفته ی ِ دیگر بیشتر زنده نیستی. از چهره ی ِ تک تک ـمان غم پیداست... نشسته ایم کهتو یک ـدفعه میرسی و می آیی کمی با فاصله از من مینشینی. انگار رنگت پریده و رمق نداری. از بین ِ جمع شروع میکنی با من صحبت کردن. مثل ِ بحث های ِ کامپیوتری که وقت ِ بودنت داشتیم. فلش ـت را میدهی و حین ِ گرفتن ِ فلش ِ من دستـت میخورد به دستم. یک ـهو گرمای ِ عجیبی از دستانت حس میکنم. دستم را میگذارم روی ِ دستت، نگاهت میکنم و میگویم: وای چرا دست هایت اینقدر داغ است؟ تو ساکت میشوی و بقیه از پشت ِ سر با چشم اشاره میکنند ازتو سؤالی نکنم. همینکه یادم می آید تا یک هفته ی ِ دیگر بیشتر زنده نیستی، از خواب می پرم. تا صبح میشوم اشـک...

برای ِ زنت تعریف میکنم. میگوید به او اینطور گفته اند که اگر زیاد برای ِ مُرده بی تابی کنی با چهره ای رنگ باخته و بیمار به خوابت می آید...

  • ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۴
  • Atefeh - Cute
گزگزکردن ِ شدید ِ تمام ِ تـنــم ،

سردردها و سرگیجه های ِ بی وقفه ام ،

دست های ِ رسیده به نقطه ی‌ ِ انجمادم ،

سیاهی رفتن ِ چشم هایـــم ،

نداشتن ِ توان ِ ایستادن روی ِ پاهایــــم ،

خواب رفتن ِ 5 ساعته ی ِ میان روزم ،

اخلاق ِ به هم ریخته ام ،

تب و لرز های ِ پی در پی‌ ام ،

بی حرکت شدن ِ لب هایــــــم ،

خستــگی ِ بی‌ حد و اندازه ام ،

ماندن ِ بغض ها و گلودرد هایــــم ،

غذا نخوردن ها و بی اشتهـــایی هایــــم ،

همه از نشانه های ِ یک سرماخوردگی در نبود ِ تـــوست...

 

+ سرمای ِ نبودت، نفوذ کرده در همه ی ِ جان ـَم.

+ راستی، میدانستـی من، بــی تــو، این پاییـز را باید بــمیرم...؟

  • ۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۳
  • Atefeh - Cute

78. دروغ که نگفتم رفیق

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ
توی ِ صف ِ نماز ظهر عاشورا، وسط ِ خیابان بودیم. حاج آقا میگفت: "صحبت ِ امروزم با جوانان است. اگر دوست ِ جنس ِ مخالف ـی دارید، همین دوست ها که باعث ِ انحراف ـتان می شوند، به احترام ِ امام حسین (ع) و حرمت ِ این روز، بخاطر خدا قطع رابطه کنید. مطمئن باشید خود خدا بهترین را برایتان رقم میزند." سرم را بالا کردم. پنج صف جلوتر از من نشسته بود. چون هردو قدبلندیم ازپشت سر سریع تشخیص ـش دادم. برایش اس دادم: دیگه نمیخوام باهم دوست باشیم. برو به درک! زود جواب داد: منکه از جنس ِ خودتم. واسش نوشتم: باعث ِ انحراف ـَم که میشی!  آیکون ِ بزار دستم بهت برسه میفرستد !

حالا امروز آمد و یک بزن بزن حسابی تحویل یکدیگر دادیم.

  • ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۱
  • Atefeh - Cute

77. منکه دل ندارم...

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ق.ظ
گلستان ِ شهدا، من و مامان و عمه و "ف" و آجی ایستاده بودیم کنار مزار شهیدهایـمان. پسری که به قیافه اش میخورد دبیرستانی باشد، ویلچرت را هل میداد. تو را گذاشت همان ـجا رو به روی ِ عزاداران ِ حسینـی. سرش را آورد نزدیک گوشت، چیزی گفت، تو سر تکان دادی و او رفت. از همان اول نگاهم رفت سمت ِ تو و خودم هم نفهمیدم چرا. حس ـَم میگفت هم سن ِ خودم هستی یا حداکثر دوسالی بزرگتر. نیم رخ ـَت را می دیدم. با هرصدایی به پهنای ِ صورت اشک میریختی. دستت را که آوردی بالا اشک هایت را پاک کنی، یکی از آن انگشترهایی که عاشقش هستم را در دستت دیدم! صدای ِ هیئت ِ عزاداران ِ مقیم ِ شهرمان که از دور آمد کج شدی به سمت ِ راست تا بهتر ببینی. چندپسر جلویت ایستاده بودند و آنقدر از معرفت نیاموخته بودند که حتی قدمی هم تکان بخورند تا جلوی ِ دید ِ تو نباشند. با خودم هی گفتم کاش کسی پیدا میشد کمی ویلچرت را جابجا میکرد تا بتوانی ببینی. بعد یکـدفعه دلم خواست می آمدم من ویلچرت را هل میدادم درست رو به روی ِ عزاداران و میگفتم این ـجا بهتر میتوانید ببینید. و تو تشکر میکردی و من درباره ی ِ وضعیتـت که فکرم را مشغول کرده سؤال میکردم. تو هم میگفتی مادرزاد است یا مثلاً تصادف باعث ـش شده. بعدترش نگاهم می افتاد به انگشترت و میگفتم ببخشید می پرسم ازدواج کرده اید؟! تو نگاهی به انگشترت میکردی و میگفتی نه، شما چی؟! من هم میخندیدم و میگفتم نه هنوز. و سریع معذرت میخواستم که برگردم اما تو یکـهو بی مقدمه میگفتی: راستش من امروز از خود آقا خواستم دختری که بتوانم خوشبخت ـش کنم و بتواند خوشبخت ـم کند را به من نشان دهد، که همان موقع احساس کردم کسی ویلچرم را هل میدهد! من هم به تته پته می افتادم و دست و پایم گم میشد... میان ِ همین فکرها، وقتی چشمان ِ پراز اشکم روی ِ چرخ های ِ ویلچرت ثابت مانده بود، صورتـت را برگرداندی. نگاهت افتاد به نگاهم. چشمــانـــت. و وای از آن نگاهــت...

چشمانت زیبا بود. چهره ات خواستنـی بود، خداداد زیبا و خوش صورت بودی. آن هم عجـیب. پیش ِ خودم فکرمیکردم چرا با وجود ِ این ـهمه زیبایی خدا برایت اینطور سرنوشت رقم زده که به رویـم لبخند زدی. مثل ِ اینکه احساس کرده باشم تمام ِ حرف های ِ دلم را شنیده ای خجالت کشیدم! رفتم کنار مامان و گفتم بروم ویلچر این آقا را جابجا کنم؟ دید ندارد. کلی وقت است کمرش را کج کرده. مامان نگاهت کرد و گفت چقدر هم چشمانـش خوشگل است. منتظر ادامه ی ِ حرف ِ مامان بودم که خانومی که از سنش گویا مادرت بود، آمد کنارت. کمی باهم صحبت کردید. بعد هلت داد و رفتی. رفتی و هنوز به من لبخند میزدی. انگار که با چشمانت چیزی به من میگفتی. و من در دلم بارها تکرار کردم که تو بی شک دل ِ پاک و معصومی داشتی. و حس ِ فهمیدن ِ حرف های ِ دل ِ مرا...

از آن لحظه تا الآن مُدام با خودم میگویم چرا زود دست نیاوردم کمکـت کنم. کمک به بنده ای که خدا او را فقط و فقط برای ِ خودش خواسته. من دیروز با یادآوری ِ لبخندت، همه ی ِ آرزوها و جمله های ِ توی ِ دل مانده ام را فراموش کردم. تنهـا از خدا و امام حسین خواستم مشکل ـت هرچه که هست زودتر خوب شوی..

 

+ حواسم بود به چشم ِ برادری نگاهت کنم داداش :)

+ همه را برای ِ "ع" گفتم. کلی درمورد آن پسر باهم حرف زدیم...

+ روز تاسوعا، من و کفش های ِ عمو "م" کنار عمو جی، پختن ِ آش ِ نذری و کلی حاجت...

+ شب ِ عاشورا، موقع ِ نذری دادن، پسر همسایه، رد شدن ِ سریع ِ من...

 

 

× "ع" میگوید:

کسانی که در زندگی ـمان، چه یک ساعت چه یک سال، سر راه ِ ما قرار میگیرند، مطمئنـاً به زندگی ِ ما ربط دارند

  • ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۰
  • Atefeh - Cute