..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

120. در اوج ِ جوانى و نشانه هاى ِ پیرى ..

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۴ ب.ظ

 مشغول ِ نماز خواندنم. هربار که سجده مى روم، استخوان ِ یکى از زانوها یا دست هایم، تق صدا مى دهد. نمازم که تمام مى شود، مامان مى گوید: " قبول باشد مادربزرگ "، و من مى خندم و میگویم: قبول ِ حق. قولنج هایش بود .. !

 

+ من تو دستاى ِ تو مثل ِ سیگار . تو خودم سوختم و دود شدم

عاشقت بودم و هستم اما . من تو این رابطه نابود شدم ..

/ شهرام شکوهى ؛ حسرت شیرین /

  • ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۴
  • Atefeh - Cute

118. خنده هایت دل انارگونه ام را میشکافد

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۶ ب.ظ

وقتى عاشق ِ خنده هاى ِ مردى بشوى، لحظه لحظه ى ِ بودنش کنارت، حواس سمت ِ لب هایش است. مُدام منتظر دیدن ِ لبخندش هستى ...

دوساعت ِ تمام در میلى مترى اش بودم. همه اش او صحبت میکرد. من ساکت بودم و فقط گوش میدادم. از آرامش میگفت. از دوست داشتن ِ عجیبکى و یکهویى ام. هرثانیه اش پر از احساس ِ خوب بود. به دور از تمام دلتنگى هاى دنیا و جدایى هاى اجبارى. اما من گوشه ى دلم گرفته بود. قلبم براى‌ِ تندتر تپیدن صداى ِ خنده هایش را لازم داشت. بغض که کردم دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد. نگاهش را دوخت به نگاهم. در آغوشم گرفت. عطرش را که نفس کشیدم صدایم لرزید. نگران شده بود. میان ِ گریه گفتم : فقط بخند، همین ..  قهقهه اى که زد اشک ِ چشمم را خشک کرد. مثل آب ریختن روى آتش. چشم هایم را بوسید و من تا خود خود آسمان هفتم، دست در دستش پرواز کردم...

 

+ میدانی که من حساسم.. میدانی که روی ِ خنده هایت برای ِ خودم حساسم..

اما حالا ؟ کجایی که برایم بخندی پسرک ِ خوش خنده ام؟ ..

  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۶
  • Atefeh - Cute

119. اتوبان نامه ( خاطرات سفر ) !!

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۴۵ ب.ظ

رفت و برگشت، توى ِ ماشین تا توانستیم کرم ریختیم! هرماشینى ازکنارمان رد میشد برایش دست تکان میدادیم، شکلک درمى آوردیم یا از پشت ِ شیشه بهشان خوراکى تعارف میکردیم! جالب این بود که حتى اخموترین راننده ها هم وقت ِ تعارف کردن خوراکى حداقل یک لبخند ِ کوچک میزدند! تازه الآن هم که فکر میکنم مى بینم چقدر با آوردن ِ لبخند روى ِ لب هایشان ثواب کرده ایم!

حالا بین ِ آن همه دیوانه بازى ِ ما 206 اى پشت ِ سرمان همینطور بوق میزد و ویراژ میداد! از آینه نگاه کردم دیدم دوپسر جوان ِ بسیار خوشتیپ توى ِ ماشین بودند! ما هم خیال کردیم میخواهند در دیوانه بازى هاى ِ ما شریک شوند، پیش خودمان گفتیم حتما پسرهاى ِ باحالى هستند و یک کمى سر به سرشان بگذاریم! خلاصه آن ها پشت ِ سر ما بوق بوق و ویراژ، ما هم جلوى ِ آنها بوق بوق و راه ندادن به آنها! یکدفعه دیدیم بنده هاى ِ خدا شروع کردند به چراغ زدن، تند و تند همراه ِ صداى ِ بوق! منکه دیدم وضع از سربه سر گذشته به "ز" گفتم بیخیالشان شویم شاید کار دیگرى دارند! همینکه بهشان راه دادیم با سرعت 200 کیلومتر آینه به آینه ى ِ ماشین ازکنارمان رد شدند و کلى جلوتر زدند روى ِ ترمز! آنقدر بد ترمز کردند که رد لاستیک هایشان توى ِ اتوبان ماند! به محض ترمز کردن هردویشان از ماشین پیاده شدند و دویدند به سمت ِ بیابان! ما هم سرعتمان را کم کردیم ببینیم چه شده، که یکدفعه دیدیم إ ، هردو پسرجوان مثل ِ اینکه فشار زیادى را متحمل شده بودند و مشغول دستشویى کردن به صورت صحرایى هستند!!! حالا دیگر خودتان تصور کنید با دیدن وضعیت آنها ما از شدت خنده چه دل دردى گرفتیم!!!

  • ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۵
  • Atefeh - Cute