..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

117. سفر با جاى ِخالى ِیار اسمش چیست ؟!

سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۴۷ ب.ظ

صبح ِ جمعه 26/10/93 ، ساعت ِ 6:42 دقیقه ، مسجد جمکران و روح ِ عاطفه اى که در این آسمان ِ بدون ِ وصف پرواز مى کرد ..

 

+ چندروزى مسافرت بودم. یک معذرت خواهى به همراه ِ ماچ ـى گنده به همه بدهکارم بخاطر بى خبر رفتن ـم! ولى مطمئن باشید به یاد ِ همه بودم 

  • ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۷
  • Atefeh - Cute

خانه ی ِ پدربزرگ بودیم. خانمی که نسبت ِ فامیلی ِ نه چندان نزدیکی با پدربزرگ دارد و همسر شهید هم هست، آمده بود عیادت ِ  پدربزرگ، به همراه ِ دوپسرش! به محض ِ آمدنشان من و عمو مهدی که خیلی بلندبلند مشغول ِ گفت و گو بودیم، خودمان را جم و جور کردیم و افتادیم به پذیرایی! من میوه می چیدم عمو می برد، لیوان در سینی میگذاشتم او چایی می ریخت. اصن یه وضی!

حالا میان ِ این همه عجله با همکاری ِ یکدیگر نظرهای ِ سازنده هم میدادیم! من لیوان ها را با نظم می چیدم در سینی و عمو بیخیال میگفت ولش کن فقط زود باش! من هم پس ِ گردنی میزدمش و میگفتم خوب همین کارها را میکنی کسی نمی آید بگیرتت! او هم جواب ِ من پس گردنی میزد و میگفت نه که حالا تو را گرفته و برده اند! خلاصه که هردومان به نحو احسن وظایف ِ میزبانی ـمان را انجام دادیم و نشستیم در جمع. حالا هی او از آنطرف برای ِ من چشم و ابرو می آمد، من از اینطرف برای ِ او دهن کج میکردم! آن خانم هم مدام نگاه به من میکرد و میخندید! من هم با توجه به وضع ِ پیش آمده، برای ِ عمومهدی خط و نشان میکشیدم که تقصیر توست، الآن فکر میکنند من حال ِ مساعدی ندارم، و اوی ِ بدجنس هم شکلک ِ دل خنک شده از خودش نشان میداد!

مهمان ها که رفتند افتادیم به جان ِ هم! من موز پرتاب میکردم او پرتقال! که آخرش با وساطت ِ بقیه از این حال ِ خوشمان دور شدیم! تا رسیدیم خانه مامان گفت "خانم ِ .ف. میگفت چقدر دماغ ِ دخترت خوشگل است! منم با خودم میگفتم حیف که شما دیگر پسر نداری". خندیدم و گفتم چرا آن موقع نگفتی حال ِ عمو را بگیرم؟ گفت دیگر اینقدر مثل ِ سگ و گربه به جان ِ هم افتاده بودید که حرف ِ مرا فقط کم داشتید!! نگاهش کردم و گفتم مامان درباره ی ِ ما اینطوری حرف میزنی؟؟؟ خندید و گفت پس چی!

 

+ شنیدم آن خانم گفته دماغ ِ من خوشگل است، یاد ِ سال ِ دوم  دبیرستان افتادم، دماغ ـم به عنوان ِ قشنگ ترین دماغ ِ کلاس انتخاب شد! آنقدر هم این موضوع دهن به دهن گشته بود که دبیرهای ِ سوم و چهارم به محض ِ دیدن ِ من توی ِ راهروها لبخند میزدند!!

  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۰
  • Atefeh - Cute

115. این سوپرایزهایت را عشق است دایی جان :)

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ

11 ِ شب بعد از 10 ساعت ساکت بودن ِ گوشی ام، یک ـهو صدایش درمی آید. با بی حوصلگی ِ تمام برش میدارم، با دیدن ِ اسم ِ دایی جان ا یک ـدفعه ذوق در دلم شروع میکند رقصیدن! و هی لب ـخندهای ِ گنده روی ِ لبم جا میگیرد. بعدهم تند تند پیش ِ خودم تکرار میکنم اگر این چندروز دایی را دیدی بخاطر غافلگیر کردنت و خوشحالی ات، آن هم درست وقتی که عزای ِ عالم در دلت بود، یک مــاچ ِ محکم بچسبان روی ِ لپ ـش و پشت بندش حتماً بگو دایی عاشقــــــتم

 

+ دایی جان هیچوقت نمی پرسد می آیی یا مثلاً آماده ای یا نه! میگوید آماده شو که بیایی. جدیداً هم که شکایت میکنم من حق ِ نظر دادن ندارم، میگوید تو فقط وقت ِ ازدواج میتوانی خودت نظر بدهی!!

  • ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۱
  • Atefeh - Cute

114. تو شب ها با فکر چه کسی میخوابی؟ هان؟؟

پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۲ ب.ظ
وای از آن  عکسی که شب ها وقت ِ گوش دادن ِ "عاشق نشو"، تا روی ِ لــب هایم نـباشد خوابم نمی رود..
  • ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۲
  • Atefeh - Cute

113. 1176 ـُمین سال ِ امامت امام زمان (عج) .. :)

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ب.ظ

امروز عمو مهدی به مناسبت ِ 9 ِ ربیع الاول و اینکه اسم ـش مهدی ـست، مثل ِ هرسال کیک و شیرینی گرفته بود که البته معلوم نشد سهم ِ من در شکم ِ کدامشان جا گرفت که من حتی رنگ ِ آن را هم نـدیدم! حالا مجبورم شب بروم یک دعوای ِ پر از بزن و بکوب و مشت و پس گردنی با او راه بیندازم که چرا به من چیزی نرسید! مجبورم میدانید که شکم است دیگر؟! تازه قرار هم هست شب بروم جشن ِ آغاز امامت در گلستان ِ شهدا، آنجا که عاشق ـش هستم! الآن هم آماده منتظر مامانم که برویم امامزاده..

تازه امروز سوغاتی ِ کربلایم را هم که عمو "جی" برایم آورده بود گرفتم و به محض ِ دیدنش بسیار ذوق نمودم! عکسش را پست ِ بعدی میگذارم نظاره بفرمائید!

  • ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳
  • Atefeh - Cute

112. عاطفه هستم ؛ ترشی ِ 7 میوه !!

سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ

قرار است تمام ِ وسایل ـم، هرچه دارم و نـدارم را جمع کنم! قرار هم هست بروم به مامان بگویم برایم خوراکی هایی بگذارد قابل ِ حمل با ماندگاری ِ n ماهه!! میخواهم از اینجا بروم آن سوی ِ دنـیا و سر به بیابان های ِ آنجا بگذارم!  آخر میدانید چه شده؟؟

شنیده ام دختر همسایه ـمان که کلاس ِ دوم ِ راهنمایی (هشتم ِ امروزی ها) است ازدواج کرده!!!

من دیگر حرفی ندارم ... 

  • ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۴
  • Atefeh - Cute

روی ِ آن تخت ِ دوست داشتنــی کنارش دراز کشیده بودم. کمی نزدیکش شدم. قفسه ی ِ سینه اش آرام بالا و پایین میرفت. نفس های ِ منظمــش میگفت خواب ـتر از خواب است. دلم میخواست بیدار بود، مُدام حرف میزدیم، مثل ِ بیشتر وقت ـها دست میکشید روی ِ موهایـم و میگفت " نگا نازک شدن. خری که ازشون مواظبت نمیکنی ".. اما ، چشمان ِ بسته و لباس ِ مشکی ِ بر تنـــش به دلم اجازه نــداد صدایـش کنم. نــتوانستم و نــباید بغلـش میکردم.. فقط پتویی که روی ِ هر جفت ـمان بود را تا چشم های ِ اشکی ام کشیدم بالا و تا خود ِ صبح عطرش روی پـتو را نــفــس کشیدم...

  • ۰۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute

110. باور نکن که گفتم دیگر دوستت ندارم ...

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۷ ب.ظ

امروز، آن لحظه که با آن همه اشک مقابل ـت ایستادم و گفتم "برو" سپردمت به خدا. همان خدایی که در تک تک ِ ساعت های ِ روزهای ِ نبودت، کنار من بود ...

 

+ امروز ، رفتن ِ فری از اصفهان ..

+ فصل دونفره ها تمام شد. حالا نوبت ِ ماست که دست در جیب هایمان کنیم و تنهـا روی ِ جدول های ِ کنار خیابان راه برویم...

+ شب ِ یلدایم فقط صدای ِ بلند ِ هق هق کم داشت. وگرنه گریه و بغض و جای ِ خالی ِ عزیزانم، همه را داشت...

  • ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۷
  • Atefeh - Cute