67. نه دیدن ها تازه اند و نه تازه ها دیدنــــی !
یواش می گویم کسی دیگر نفهمد اما این ـبار که دیدمت کمی تپل شده بودی ! حتی لُپ هایت بیشتر دیده میشد ! تا یادم نرفته هم بگویم که مدل ِ ابروهایت هم خیلــی به صورتت می آمد ! تیپ و طرز لباس پوشیدنـت هم عوض شده بود ! تنهـا چیزی که تغییر نکرده بود، رنگ ِ روشن ِ موهایت بود که بازهم مثل ِ همیشه می گویم درشب شبیه ِ کرم ِ شب تاب میشوی با آن همه روشنی ِ چشم و مو !
از کنارت رد شدیم ! از کنارمان رد شدی ! سرت چرخیده بود که یک ـهو ماشینی پیـچید جلوی ِ موتورت ! طبق ِ عادت ِ همیشه داد کشیدی و گفتی عمو کجــا ؟! و مادر بعــد کنار من خندید و گفت حواسش رفت سمت ِ تو نزدیک بود تصادف کند ! و من سرم را پایین انداختم و ریز خندیدم و باحرص گفتم مــامــان !!
راستی شنیده ام هنوز سوار بر اسب ِ آبی ات نشده ای و ازدواج نکرده ای !! برو داداش ِ من زندگی ات را سر و سامان بده ازاین اوضاع دربـیایی ! از آن اصرارها و رفت و آمدها و آن خواستگاری ِ مسخره و حرف زدنـت و ساکت ماندن ِ من سه سال میگذرد ! مردم در طول ِ سه سال اسم ِ دو بچه هم حتـی در شناسنامه ـشان وارد میشود !
فکر نان باش که خربزه آب است ها. از من گفتن بود :)
- ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۷