..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

67. نه دیدن ها تازه اند و نه تازه ها دیدنــــی !

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۷ ب.ظ
دیشب بعد از یک ســال دیدمت ! نمیدانم چه حکمتی ـست که هرسال با نزدیک شدن ِ مُحرم تو را می بینم ! شاید با این ـروزها که حال ِ من بی اندازه عوض می شود قرارداد بسته ای و این موقع را برای ِ آمدن هایت انتخاب میکنی !

یواش می گویم کسی دیگر نفهمد اما این ـبار که دیدمت کمی تپل شده بودی ! حتی لُپ هایت بیشتر دیده میشد ! تا یادم نرفته هم بگویم که مدل ِ ابروهایت هم خیلــی به صورتت می آمد ! تیپ و طرز لباس پوشیدنـت هم عوض شده بود ! تنهـا چیزی که تغییر نکرده بود، رنگ ِ روشن ِ موهایت بود که بازهم مثل ِ همیشه می گویم درشب شبیه ِ کرم ِ شب تاب میشوی با آن همه روشنی ِ چشم و مو !

از کنارت رد شدیم ! از کنارمان رد شدی ! سرت چرخیده بود که یک ـهو ماشینی پیـچید جلوی ِ موتورت ! طبق ِ عادت ِ همیشه داد کشیدی و گفتی عمو کجــا ؟! و مادر بعــد کنار من خندید و گفت حواسش رفت سمت ِ تو نزدیک بود تصادف کند ! و من سرم را پایین انداختم و ریز خندیدم و باحرص گفتم مــامــان !!

راستی شنیده ام هنوز سوار بر اسب ِ آبی ات نشده ای و ازدواج نکرده ای !! برو داداش ِ من زندگی ات را سر و سامان بده ازاین اوضاع دربـیایی ! از آن اصرارها و رفت و آمدها و آن خواستگاری ِ مسخره و حرف زدنـت و ساکت ماندن ِ من سه سال میگذرد ! مردم در طول ِ سه سال اسم ِ دو بچه هم حتـی در شناسنامه ـشان وارد میشود !

فکر نان باش که خربزه آب است ها. از من گفتن بود :)

  • ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۷
  • Atefeh - Cute
امروز دلم خواست برگردیم به آن روزها !

 

روزهایی که همه در هول و هیجان ِ عید ِ نوروز بودند و ما سرخوش برای ِ خود میگشتیم.

دلم خواست میشدم همان دخترک ِ شیطون ِ توی ِ مدرسه که روزهای ِ آخر ِ سال بیش از همه استرس داشت و هنگام ِ پایین آمدن از راه پله ها درحالی که میدوید لبخند ِ دیده نشده ی ِ ناظم را مقابل ِ خود میدید ! دلم خواست میشد که باز تو باشی و من ! که خوشحال برای ِ خودمان الکی الکی ذوق کنیم! دلم خواست باز هوای ِ بهار نزدیک باشد و من و تو در خیابان قدم بزنیم و هی دماغ هایمان را پیش فعال کنیم و بوی ِ شکوفه و سنبل را نفس بکشیم !

دلم خواست اصلاً ازبین ِ تمام ِ آن ـروزهای ِ نزدیک ِ عید، روز ِ آخری که میدانستیم آخرین دیدارمان از سالی که رو به اتمام است خواهد بود، برمیگشت. همان روزی که من غصه ی ِ اینکه تا یک ماه ِ دیگر نمی توانم ببینمت را در دلم داشتم ! همان روزی که تو همه اش میخندیدی و میگفتی چرا اینقدر اضطراب داری؟ و من میگفتم هرسال روزهای ِ آخر ِ سال اینطور میشوم !

 دلم خواست آن لحظه برمیگشت که دست روی ِ موتور گذاشته بودم و میگفتم وای گوشی ام زنگ میخورد، جواب بدهم؟ و من آن لبخندی که توی ِ عکس خودش را روی لب هایم جا داده دوست دارم! همان لبخندی که وقت ِ داشتن ـش هم تو منتظرم بودی، هم استرس داشتم، هم در روزهایی بود که بوی ِ عطر ِ بهار در هوا پخش شده بود !

دلم خواست برای ِ نیم ساعت هم که شده برگردیم به آن ـروزها عزیزک ـَم...

+ می بینی؟ من از الآن حتی به فکر ِ 157 روز ِ دیگرم هستم که نیستی و نیستم...

+ آرزو دارم موفق باشی مثل ِ این ـروزهایت، که تو لایق ِ موفقیت هستی :*

  • ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۸
  • Atefeh - Cute

65. یــــــا علـــــــــی

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۹ ب.ظ
غدیر یک تاریخ است ! 
تاریخـی که ابتـدایــش مدینه است ،
 میانـش کربلا و
 انتــهایـش ظهــور. 


+ عید ِ ولایت ِ همه مبارک. سیدا ، عیدی ِ ما یادشون نره
  • ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۹
  • Atefeh - Cute

64. دلم بهانه های ِ جور واجور میگیرد !

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۰ ب.ظ
سازی که کوک نیست را باید شکست !  

 با " دلـــی " که سازش کوک نیست چه باید کرد ؟؟  


 + گاهی چقدر دلت برای ِ یک خیال ِ راحت تنگ می شود...
  • ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۰
  • Atefeh - Cute

62. شوکه شدم آن روز و امروز ...

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۲ ب.ظ
آمده بودیم مغازه ی‌ ِ دایی ات. آن هم خانوادگی !  
 دایی ات رفیق ِ پدرم است. خودت که میدانستی؟ آمدیم آنجا و تو هم بودی. هوا سرد بود کمی. کاپشن ِ چرمی پوشیده بودی و کفش هایت هنگام ِ راه رفتنـت توی ِ مغازه قرچ قرچ صدا میداد. چندباری آمدیم مغازه ی ِ دایی که هربار هم حضور داشتی. حتی یک ـبار هم خود ِ دایی نبود و تو تنهـا بودی. مثل ِ پروانه میچرخیدی تا اگر کمکی از دستت برمی آید انجام دهی. دفعه ی ِ اولی که من هم آمدم شروع کردم از دایی ات سؤال کردن که پدر ِ فاطمه کیست و چه نسبتی با او دارد. خندید و گفت که برادرش است و خودش دوقلو دارد! و من ذوق کردم و گفتم واقعاً ؟ فاطمه ی ِ ناقلا به من نگفته بود که شما عمویش هستید. و همگی خندیدیم !

تو اما آن طرف تر ایستاده بودی و من می دیدم که زیرچشمی نگاه میکنی و هی سرخ و سفید می شوی!
دوهفته بعدش وقتی که قرار بود پدرم برای ِ صحبت بیاید مغازه ی ِ دایی ات، از او شنیده بود که داماد ِ خوبی برایش پیدا کرده! و پدر باخنده و شوخی گفته بود که فعلاً دختر شوهر نمیدهد. و او یواشکی به تو اشاره کرده بود و گفته بود مثل ِ اینکه دلت کمی پیش ِ من گیر کرده است و تو هم از خجالت سرت پایین بوده !

آن شب وقتی پدر گفت تازه نظرم رفت سمت ِ تو و اینکه آن چندباری که آمدیم مغازه اصلاً چگونه بودی و چطور صحبت میکردی. راستش را بخواهی قضیه همان جا تمام شد. منکه آن موقع به فکر همه چیز بودم غیر از ازدواج...

چندماه بعد شنیدم که پسر ِ جوانی به طرز ِ دلخراشی شب ِ عروسی ِ عمویش فوت شده. و دلم ریخت از شنیدن ِ جزئیات ِ حادثه و تصور ِ آن لحظه. شب ِ بعدش، زمانی که با دخترخاله ازمسجد برمیگشتیم آگهی ِ ترحیمی پشت ِ ماشینی توجهـم را جلب کرد. راه کج کردم و رفتم که بخوانمش. با دیدن ِ عکس ِ تو کنار ِ نوشته هایش دلم لرزیـــد. و اشکـم درآمد...

برای ِ جوانی و سن ِ کم ـَت ، برای‌ ِ آرزوهایت و برای ِ مادرت که فرزند ِ اولش بودی، اشک ریختم و تا خانه با یک حال ِ خراب فقط دویدم. برای ِ مامان که تعریف کردم اول باورش نشد و گفت محال است. وقتی مطمئنـش کردم او هم به گریه افتاد...

 اینکه آن روزها چقدر در اتوبوس با فاطمه از تو میگفتیم و اینکه چه شده و چه اتفاقی افتاده به کنار،
امروز اعلامیه ات برای ِ بار ِ دوم از جلوی ِ چشمانم گذشت.
بر در ِ خانه ی ِ مادربزرگت بود... امشـــب ، مراسم ِ شب ِ اولیـــن سال ِ نبودت است.

 دراین یک سال هر پنجشنبه که به امامزاده آمدم و با مامان سر ِ مزارت نشستیم اشک های ِ مادرت را دیدم. هنوز هم از غم ِ رفتنت میسوزد... یک ـسال گذشت از شب ِ پرکشیدن ـَت. خدا رحمت ـت کند. و به مادرت بیش ازاین صبر دهد. هرچه باشد ما این ـروزها معنی ِ جوان از دست دادن را خـــــــوب می فهمیم... :(
  • ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۲
  • Atefeh - Cute

61. می رویم خوش باشیم گند زده میشود به همه چیز !

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۳ ب.ظ
چندساعتی را لب ـخند زدیم در جشن ِ جوانه های ِ غدیر !
  • ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۳
  • Atefeh - Cute

58. اطاعت ســـرهــنــــگ !

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
از همان وقت ها که خودم را شناختم، همیشه دلم خواسته از افراد ِ نیروی ِ انتظامی باشم !

من همان عاطفه ای هستم که از شدت ِ علاقه حتی تا مرز ِ ... هم رفتم !

همان دختری که پارسال بعد از مدت ها انتظار، آگهی ِ استخدام ِ نیروهای ِ جدید را پیدا کرد اما،

برای ِ پذیرش دیر رسید و آن سرباز ِ زیبارو! برایش لب ـخند زد و گفت تــو چقدر مشتاقی !

اشکالی ندارد بگذارش برای ِ سال ِ بعدی، و امسال هم اصلاً پذیرشی نبود... :(

من همان دختری هستم که سال ِ سوم ِ راهنمایی دوستانـم با فهمیدن ِ علاقه ام خواستند یک دست لباس ِ نظامی برای ِ روز ِ تولدم بگیرند و من خواهش کردم این ـکار را نکنند ! دوست داشتم روزی برسد که لباس ِ واقعی را بر تن کنم !

من حتی هرسال بسکتبال بازی کردم و آن ـقدر تا تور، با توپ پریدم تا قدم به حد ِ لازمش برسد و رسیــد !

من همان دختری هستم که دبستان بچه ها را به صف میکردم تا هرکدام اسلاید ِ نظامی به خود بگیرند و هرچه من میگویم فوراً بگویند اطاعت ! نه که زور بگویم ها، نه. فقط دوست داشتم احترام ِ نظامی ِ دسته جمعی داشته باشند ! دوست داشتم نظمــشان بدهم مثل ِ‌ آنها.

ساعت ِ ورزش هم من از طرف ِ خانوم معلم، مسئول ِ به صف کردن ِ بچه ها شده بودم !

نه اینکه فکر کنید همیشه دوست داشتم از خانواده ی ِ نیروی ِ انتظامی‌ باشم تا کلی از افراد برایم احترام بگیرند ها، نه !

من همیشه دوست داشتم خودم از آن صفر ِ صفر هایش شروع کنم ،

مدام سرم گرم ِ هیجان باشد و روزی چند بار بگویم " اطاعت ســرهــنــگ " !

همیشه خودم را در آن لباس تصور کرده ام، درحالی که اخم هایم درهم است و مشغول ِ حل ِ پرونده ای.

راستش را بخواهید من عاشق ِ آن رنگ ِ سبزی هستم که حس ِ خاصی می بخشد به صاحبش !

همان رنگی که میگوید شده ای یک فرد ِ به معنای‌ ِ واقعی مفید برای ِ وطن ـَـت :)

 

+یادش بخیر. اول ِ راهنمایی یک دوست دیگر هم پیدا شد که عشق ِ پلیس بود. شد رفیق ِ صمیمی‌ام تا به امروز. الآن چهارسال است که ازدواج کرده و به قول ِ خودش چندروز ِ دیگر بچه اش هم قد ِ من میشود و من هنوز سرم بی کلاه مانده !!

+روزی که خیلی دیرهم نیست، به این رؤیای ِ شیرینم حــقــیــقــت می بخشمبدون ِ شـــک:)

+گرامی باد امروز بر تمام ِ اعضای ِ کوچک و بزرگ ِ نیروی ِ انتظامی.

+کلیک،کلیکوکلیک!! این هم عکس ِ درجات ،کلیک!

  • ۱۲ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute
روز ِ عرفه ،
من ماندم و چاردیواری ِ خانه و خدای‌ ِ خودم...

نتوانستم بروم سر ِ مزار ِ پسردایی و آنجا دعای‌ ِ عرفه را زیر ِ آسمان بخوانم...

به هزار و یک دلیل ، تنهـا ماندم و خودم خواندم و با هر خطش اشک شدم...


 + خدایـــا، چیز دیگری نمیخواهم. همینکه از طرفت بخشیده شوم، برایم کـــافــیســت...
  • ۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۷
  • Atefeh - Cute

56. تنهـــایی خوب است. بی کـَـسی‌ بـد است...

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ
دلـم گرفت ؛   فقط بخاطر ِ غصه خوردن ها و تنهــایی کشیدن های ِ این ـروزهایم ...
  • ۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۶
  • Atefeh - Cute

57. من هم قربــانی کردم امروز !

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ
خدایــا، مهربان ترینــم ؛  
 من امروز، این نفس ِ لجباز و بی خبرم را قـربانی و سرکوب کردم،
تا ازاین به بعد برایت جز "چــَـشــم" نگویم...
 بـپـذیر قربانی ِ مــرا هم. :) 

+ عید ِ همه مبارک. لحظه هاتون به زیبایی ِ گلستان ِ ابراهیم :*
  • ۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۶
  • Atefeh - Cute