..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیشب یکی ‌از بدتریـن اتفاق های‌ ِ زندگی ‌ام را چشیدم !

من ِ عاشق ِ‌ سینه چاک ِ موهای‌ ِ تا کمر بلندم، گیر کردم میان ِ تصمیم ـَم !

آخر هم 10 سانت کوتاه ـِشان کردم و با هر صدای‌ ِ قرچ ِ قیچی اشک ریختم :(

آن هم به اصرار ِ مامان و به دست ِ خودش !

اما چه کنم که برای ِ حفظش باید این 10 سانت که برای‌ ِ خودم 10 متر بود، کوتاه میشد.

از دیشب تا به الآن یک افسردگی ِ عجیبی گرفته ام. که کاش قیچی سمت ِ موهایم نمی‌ رفت...

مامان میگوید اگر همینطور بشینی و فکرش را بکنی بقیه اش هم بر فنا می رود :(

دکتر گفت حرص ، استرس ، اعصاب ِ خراب ، فکر ِ زیاد ، غذای ِ کم ، دلیل ِ به این وضع افتادن ِ موهاست.

حالا من هرچه با خودم حساب می کنم می بینم کل ِ زندگی ِ من همین هاست !

بعد تازه بقول ِ مامان دل ـَم هم میخواهد که موهایم سالم و سرحال و مثل ِ همیشه باشد !

 

+خدایا میشود این زمان ِ بلند شدن ِ دوباره ی ِ موهایم، ســــریــع بگذرد ؟!

  • ۱۱ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • Atefeh - Cute

59. باید خودت درجریان باشی

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۴ ب.ظ
حذف شد
  • ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۴
  • Atefeh - Cute
+ احوالات ِ من در سفر ِ 14 ساعته ی ِ جمکران و عکس ـا در ادامه!
  • ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۹
  • Atefeh - Cute

54. تــــرس ها پــا دارند...

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۸ ب.ظ
درپس ِ روزهای ِ تاریک به دنبال ِ روشنی ِ لحظه هایت هستی.
گاهی دلت میخواهد گم بشوی در زمان و زمین و دست ِ آرامشت را بگیری،
و دور شوی از همه ی ِ دلـهره های ِ زندگی ات.
گاهی حتی در ذهنت میچرخانی که فراموش میکنی و برای ِ خودت زندگی ای ِ تازه ای میسازی،
سر ِ خودت و دلت و احساست را گرم میکنی و میروی دنبال ِ سرگرمی های ِ مختلف.

اصلاً یکدفعه دلت بهانه میگیرد که بروی باشگاه ثبت نام کنی و رفتن ِ هرهفته ای ِ دندان پزشکی ات هم ازسرگرفته شده باشد. یا مثل ِ قبل تر ها باز سحرخیز شوی و دوباره صبح ها مامان برایت لقمه بگیرد تا دیرت نشود.

دلت بخواهد مثل ِ زمان ِ نوجوانی ات ذهنت خالی‌ باشد از هر جنس ِ مذکری، تا وقت ِ صحبت از ازدواج و آینده، کسی میان ِ خیالاتت رژه نرود و تو تنهـا لبخند بزنی و برایت سؤال شود که نیمه ی ِ گمشده ات کیست؟ چه شکلی ـست؟
 بعد مُدام با دخترخاله هایت سرخوش شوی و هی یکی قیافه ی ِ شوهر ِ آینده ی‌ ِ آن یکی را مسخره کند و از ته ِ دل بخندید.

دلت بخواهد روزها و شب هایی که در خیابان قدم میزنی به هیچ چیز فکر نکنی جز مشغله های ِ‌ فردایت.
 یا بنشینی برای ِ خودت حساب کنی اگر ازاین ماه ولخرجی را کنار بگذاری و حداقل سه روز درهفته هله هوله خوردن و عروسک ها و چیزمیز های ِ ریزه میزه خریدن را کنسل کنی و بجای ِ خریدن ِ آن مانتویی که دوباره عاشقـش شده ای و اضافه کردنش به مانتوهای ِ قبلی‌ ات، کمی از پول تو جیبی ِ این ماهت را پس انداز کنی، میتوانی چندروزی با دوستانت بروی سفر و خوش بگذرانی و از لحظه هایت کیف کنی.

بعد مشغول ِ جداکردن ِ آهنگ هایی ‌باشی که در ماشین گوش بدهی و یک ـهو یک پوشه ای باز شود که یادت رفته مخفی‌اش کنی لا به لای ِ فراموش شده هایت. که برمیگرداندت به سال ِ‌ آخر ِ دبیرستانـت.

زمانی که کـنـکــورت نزدیک بود و تو درحال ِ درس خواندن هایت،
 هرروز با پــســرک قرار داشتی و بعد از مدرسه میرفتی دور دور...

که پُر است از عکس های‌ ِ خاطره انگیز. از ماشین ِ پسرک که آن روزها تازه خریده بودش. یا از آن موتور ِ دوست داشتنی اش.

 از آن قره قوروت خوردن ها و ادا درآوردن ها.
از یادداشت ها و کثیف کردن ِ نیمکت ِ همیشگی ـتان. از ناهار ِ هرروزی ها و جوجه کباب ها و بریانی ها.
از عکس ِ دست های ِ پسرک که با همان دست ها لپ ـَـت را کشیده...

 یک ـباره همه هجوم می آورند. آوار می شوند روی ِ سرت و همان موقع اس ام اس ِ پسرک از گوشی ات پیدا میشود:
 " باشه پس فردا میام دنبالت... "
 و تو همینطور که میخوانی اش از سه نقطه هایش میفهمی‌ مثل ِ همیشه بین ِ حرف زدن هایش کمی ساکت شده. میفهمی مثل ِ‌ همیشه فقط منتظر ِ جواب ِ توست. ناگهان میمانی بین ِ دوراهی. بروی به راهی که میدانی آخرش کجاست یا جایی که نمیدانی آخرش به کجا میرسی. عشق یا دوری؟؟

چشمانت را می بندی. دستانت یخ کرده و میلرزد. جمع ـشان میکنی در دلت. بالش را زیر ِ سرت میگذاری و خیره میشوی به هواپیمای ِ آویزان از سقف ِ اتاقت. آرزو میکنی کاش میتوانستی پرواز کنی. و دوباره چشمانت را می بندی...
  • ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۸
  • Atefeh - Cute

51. هوایم را داری. این را خوب می دانم

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۰ ب.ظ
مثلاً یک روزی مثل ِ امروز هم، چندساعتی را دور می شوم از تمام ِ نگرانی های ِ زندگی ام !
که نشسته باشیم و خاله یک ـهو تماس بگیرد که برویم آن ـجا. و من بشوم و دخترخاله های ِ دیوانه تر تـــر از خودم !!

خانه ی ِ خاله جان ، آش رشته خوری در حد ِ مرگ ! : ( جای ِ همه ـتون خالی )


 + نگفته ام. من از آش ِ رشته خوشم نمی آید یعنی دوست ندارم و مثل ِ خیلی ها عاشقش نیستم! هردفعه خیلی زیاد که بخورم نهایتاً یک بشقاب ِ کامل خورده ام! تازه از پیاز داغ هم متنفرم! آن ـها هم که در عکس می بینید صرفاً جهت ِ کمی زیبایی است!

 + خدایا بابت ِ داده و نداده ات شکـــر :*
  • ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۰
  • Atefeh - Cute

50. خواب ها نشانه انــــــد

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ب.ظ
گفته بودم که شب ِ جمعه ی ِ هفته ی ِ پیش، خواب ِ پسردایی را دیدم. ؟
خواب ِ بچگی های ِ خودش و خودم. برگشته بودیم به سال ها قبل. زمانی که هنوز قد نکشیده بودیم !
می خندیدیم. هم من ، هم او. آن هم چه خنده هایــــی. از آن خنده های ِ از ته ِ ته ِ دل ـی... 

دیروز گشتم به دنبال ِ تعبیر ِ خوابم. و پیدایـش کردم :

 
صبح ِ جمعه ی ِ هفته ی ِ قبل که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم حتماً خوشحالی ِ شب ِ قبلـش باعث ِ دیدن ِ خوابم شده. برای ِ خودم کلی دلیل بخاطر ِ دیدن ِ خواب، چیدم. حتی آخرش با خودم گفتم اصلاً شاید از آن خواب هایی ـست که تعبیر ندارد ! و از دیروز با فهمیدن ِ تعبیرش یقین پیدا کردم که " خواب ها نشانه اند "  


 + وای از آن لحظه ای که به رویم خندیدی و جهانم زیر و رو شد...
  • ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۱
  • Atefeh - Cute

49. روزای ٍ سخت گذر ٍ تنهایی

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۲ ب.ظ
این روزها تمرین می کنم...
 تمرین ِ پشت ِ سر گذاشتن ِ روزهایم به تنهـایی. تمرین ِ صبـر مقابل ِ نـشدهای ِ زندگی ام. تمرین ِ سکوت جلوی ِ حرفـهای ِ بقیه. تمرین ِ حبس کردن ِ نفس در سینه. تمرین ِ یاد گرفتن ِ لالایی برای ِ شبـهای ِ پیش ِ رویم. تمرین ِ اطاعت برای ِ خدا...

 شاید از خیلی وقت پیش ها باید خیلی چیزها رو می فهمیدم. شاید خواستم به روی ِ خودم نیاورم که فهمیدم شایدهم واقعاً نفهمیدم...

از آن وقتـها که او همش کنار ِ بقیه مرا می دید و میگفت تو چرا مثل ِ این ـها نمی خندی؟ چرا همیشه تــو عکاس میشوی؟
و من می خندیدم. برایش می خندیدم و میگفتم دیوانه من همه ی ِ جنگولک بازی هایم دردلم مانده. و مستقیم نگاهش میکردم و با صدای ِ آهسته میگفتم منم عین ِ خودت هستم ابراهیم. فکر نکن نمیشناسمت. و می خندید. قهقهه میزد و میگفت خانوم ِ مارپل چه بزرگ شده است! و من یکی از عکس های ِ بچگی اش که ندیده بود را نشان میدادم و از دستش فرار میکردم. میدوید و میگفت باز تـو وسط ِ آلبوم ها سرک کشیدی؟ بخدا خفه ات میکنم. و من خودم را میزدم به نفهمی...

 از آن وقتـها که زنـش همیشه میگفت چرا شوهرم همه اش میگوید تو آشکار و نهانت باهم فرق دارد؟ و من می خندیدم. و می گفتم حتماً چیزی در من دیده که میگوید و باز از دست ِ او هم فرار میکردم! و خودم را میزدم به نفهمی...

 از آن وقتـها که دخترخاله گیر ِ سه پیچ میداد و می پرسید به چه فکرمیکنی که مُدام چشمانت پُر ازغم است؟ دلم می گیرد نگاهت کنم. و من می خندیدم. و می گفتم چشمان ِ خودت ایراد دارند بیشعور و بلافاصله این بار هم فرار میکردم! و بازهم خودم را میزدم به نفهمی...

 از آن وقتـها که بچه های ِ کلاس می گفتند خنده های ٍ عاطفه درونی ـست و منتظر جوابم میشدند و من همچنان می خندیدم و می گفتم من درون و بیرون ندارم. همه ام یکی ـست و از سؤال ِ دوباره ی ِ آن ها فرار میکردم و این بار هم خودم را میزدم به نفهمی...

 راستش من از خیلی وقت پیش ها به خودم که آمدم دیدم با غم رفیق ِ فابریک شده ام! از خیلی وقت پیش ها از دست ِ همه ی ِ حرف هایی که وادارم میکرد از خودم بپرسم "چرا اینطور شدم" فرار کردم. از خیلی وقت پیش ها خودم را زدم به نفهمی... اما در تمام ِ آن روزها هیچوقت ننشستم یک گوشه و هی سر ِ خدا را با صحبت های ِ بیجا پُر کنم. از همان روزها شکر گفتن از زبانم نمی افتاد. ولی نمیدانم چطور شده که طاقت ِ این یک مورد از وجودم گرفته شده... گله ای نکرده ام فقط دلم خواست از خدا بپرسم چـــــرا. چرا بعد از آن همه بی تابی های ِ چندساله نشد کمی آرامش داشته باشم؟؟... 

 
 + دردی که به تک تک ِ ثانیه هایم چنگ زده ناشناخته است... 

  • ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۲
  • Atefeh - Cute