..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

48. درد ٍ دل ـَم

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

+ خودم ـو نمی بــــازم. مطمئن باشین.

+ نمیخواستم بهتون بگم. دوست نداشتم ناراحتی بیارم تو دل ـای ِ مهربون ـتون. اما.....

  • ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۵۴
  • Atefeh - Cute

47. هنوز دوروز ٍ تموم نگذشته بود

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۵۳ ق.ظ
امروز دل ـَم بدجور خواست که از خدا بپرسم چرا من؟؟؟   مگه دل ِ من چقد ظرفیت ِ تحمل داره؟ مگه هرکدوم از ما قراره چقد تو این دنـیا بمونیم که بخوایم بیشترش ـو با غصه و گریه سپری کنیم؟ خدایا مگه نمیگن از روی ِ رحمت یه دری رو وا میکنی، اگه از روی ِ حکمت دری رو بسته باشی؟ چرا من این رحمت ـو ندیدم؟ چرا الآن که خیال کردم تموم ِ اون مصیبت ـا و اشک ـای ِ هرشب ـی خلاص شده باید اینجوری سرم بیاد؟ چرا درست موقعی که بیشتر از همیشه گفتم شــُـکر، نزاشتی بازم بیشتر بگم شکرت؟ چرا همش واسم پشت ِ سر ِ هم غم میخوای؟؟

تشخیص ِ خوب و بد ِ بنده هات با خودت ـه. من میگم همه خوب، من بـد... ولی مگه چقد بد بودم که باید اینطوری بشه؟ منی که وقتی رفتن ـش رو دیدم خواستم خودم ـو بکشم و بعدش هرکی رو دیدم گفتم صبر میکنم. چرا اینقد اتفاقا داره بد و بدتر میشه واسه ی ِ من؟

خدایا چی تو وجود ِ من مگه دیدی؟ من که فقط دوتا دست ِ خالی دارم؟ چی واسم مونده؟ امید به زندگی، انگیزه واسه آینده، چی مونده؟ هیچی. چیزی نمونده غیر از یه عاطفه ی ِ داغون که فهمیده دنیا با خنده هاش قهره...


  + امروز، شاید آخرین لیوان ِ آب ِ خوش ِ زندگیم رو خوردم...
 + گاهی وقتا دل ـَم میخواد مثه الآن که سرمیزارم و میخوابم، دیگه هیچ ـوقت بیدار نشم...
/ ساعت 11 قبل از ظهر /
  • ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۵۳
  • Atefeh - Cute

45. ادامه ی روزانه هام

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۵۰ ق.ظ
حذف شد
  • ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۵۰
  • Atefeh - Cute

44. این چندروز ِ پُراز بغض ِ من

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۹ ق.ظ
تولد ِ پسردایی بود و با یه دل ِ پُر داغ، بالا سر ِ مزارش تولد گرفتیم واسش. کیک ـایی که سفارش دادن، شمع ـای ِ سیاه و همه ی ِ کادوها گریه بود و اشک...

  پاهام نمیکشید برم سمت ِ گل ـفروشی اما به یاد ِ سال ـای ِ قبل و بودنـش، فقط میتونستم یه شاخه گل واسش بگیرم و ببرم... رفتم گل ـفروشی پرسید چه مناسبت ـیه سرمـو انداختم پایین گفتم واسه تولد میخوام. نگا کردم دیدم رنگ ِ صورتی دستـشه گفتم نه مشکی بزارید گفت آخه تولده گفتم واسه سر ِ مزار میخوام... :(


 + کیک ِ همه ی ِ تولدا به دست ِ تــو تقسیم میشد، حالا کیک ِ تولد ِ خودت ـو ...
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۹
  • Atefeh - Cute

96. تاریکی ِ شب، هق هق هایت را بهتر می شناسد...

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۴ ق.ظ
اس ِ‌ "م" را باز میکنم. فکر میکنم درباره ی ِ همان یک ذره مشکل حرف زده است. شروع میکنم بلند بلند خواندن. مثل ِ همیشه چشمانم چندکلمه زودتر را میخواند. تا دست ـگیرم میشود حرف های ِ "م" درمورد ِ توست ساکت می شوم. مامان می پرسد چه شد پس؟ بقیه اش را بخوان. پدر که اخم های ِ درهم رفته ام را می ‌بیند میگوید خصوصی بود. اشتباهی برای ِ ما خواند! آن لحظه طوری زبانم قفل کرده که کوچک ـترین حرفی نمی زنم. اس را میخوانم. دوباره و دوباره. نمیدانم از این که بی مقدمه درمورد ِ تو گفته خوش ـحالم یا ناراحت... فقط میدانم ناخواسته درگیر تو شدم. دست هایم می لرزد. انگشت هایم را توی ِ مشت ـَم جمع میکنم. دلم را خالی حس میکنم و گلویم را پر از بغض... یاد ِ تمام ِ‌ حرف های ِ‌ دونفره و ساعت هایی که با تو گذشت. یاد ِ تمام ِ حرص هایی‌ که به خوردم دادی. یاد ِ همه ی ِ صبرها و سکوت هایم. یاد ِ گریه هایی که دلیل ِ تک تک ـشان تو بودی. یاد ِ توی ِ لعنتی ِ بی ‌فکر... آتش می افتد به جانم. در عرض ِ چند دقیقه همه چیز از جلوی ِ چشمانم میگذرد... من و توی ِ لجباز یک ـجای ِ این زندگی یکدیگر را رها کردیم... همان موقع که میتوانستیم بسازیم خراب کردیم...

  + ساعت 2:40 ِ نیمه شب است. من بیدارم و تو بدون ِ لحظه ای شک دست هایت را زیر بالش ـت گذاشته ای و با لب ـخند آرام خوابیده ای. غافل از دل ِ مصیبت دیده ی ِ من...
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۰۴
  • Atefeh - Cute

43. غم اومده تو نفس ِ مــــا

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ
میگن غم وقتی میاد یکی و دوتا نمیاد، شده اوضاع ِ من.   پدربزرگ ـم بستری شده بیمارستان چندروزه. بخاطر ِ پیدا شدن ِ مشکل ِ تنفسی. شنیدم یکم دیگه بود سکته کنم. زنگ زدم باهاش حرف بزنم که یذره دلم آروم بشه حالش خوبه، الهی بمیرم ازبس پشت ِ گوشی نفس ـش بُریده بُریده بود زود قطع کردم و حرف زدنم باهاش به 2 دقیقه هم نرسید. از نگرانی تا صبح چشم رو هم نزاشتم. دیروز رفتم بیمارستان دیدن ـش خداروشکر حالش بهتر بود ولی دکترش میگه باید همینطور تحت ِ نظر باشه، بیاد خونه ممکنه خدایی نکرده حالش باز همون بشه... هیچی دیگه. خدا پشت ِ سر ِ هم داره صبرمون ـو آزمایش میکنه. ماهم چاره ای جز اطاعت نداریم. دعا میکنیم و دعــــا فقـط *
 
+ مراقب ِ پدربزرگ حتماً باید مرد باشه و به همین خاطر مادربزرگ فقط میتونه ساعت ـای ِ ملاقات بیاد. دیروز پدربزگ میگفت ما مردا خیلی طول میکشه قدر ِ زن ـامون رو بدونیم! یه وقتایی خوبی ـاشون ـو می فهمیم که دیگه کاری جز یه تشکر ازمون برنمیاد! نگا به عموهام میکنم میگم دست ـا بالا زود. یهو همشون باهم میگن لایک ! لایک گفتن همانا و اومدن ِ نگهبان واسه بیرون کردن ِ هرچه زودتر ِ ما همانا ! خوب میخواستم این درس ـه قشنگ بره تو کله ـشون، نمیخواستم که بیرون ـمون کنن :|
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۷
  • Atefeh - Cute

42. 40 روز بــــــــی تو گذشت

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۵ ق.ظ
روز چهلم ـت. بالا سر ِ مزارت، همه گریه میکردن. کی میتونست به سنگـی که عکس ِ تو روش حک شده بود، نگا کنه و هق هق نکنه؟ کی میتونست موقع ِ خوندن ِ فاتحه واست، با دست اشک ـاشو پاک نکنه؟ اصلاً کی میتونست جلوی ِ بغض ِ خودشو بگیره وقتی مداح میگفت امسال، محرم ِ حسین، تــو دیگه پیش ِ ما نیستی؟؟

 
  شاید اگه هرکی دیگه پر میکشید، اندازه اینی که از پرکشیدن ِ تـو سوختم، نمی سوختم...
شاید اگه اونقد باهم راحت نبودیم و اونقد محبت ازت ندیده بودم، الآن حالم این نبود...
شاید اگه اونجوری باهم دعوا و قهقهه و مسخره بازی نداشتیم، یکم حوصله واسم میموند...  

راستی هروقت از کنار ِ لباس ـات رد میشم، چندثانیه سرمو می برم نزدیک و فقط نفس ِ عمیق می کشم. آخه یادمه تا وقتی بودی اون عطر رو فقط ما میزدیم. یادمه هرکی ازت اسمش ـو می پرسید نمیگفتی. اون عطر واسه من خاطره ست..
  • ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۵
  • Atefeh - Cute

41. راه ِ حل پیدا شد مثه اینکه

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ
:)
  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۳
  • Atefeh - Cute

40. اعصاب ـی لــه شده...

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۲ ق.ظ
گوشیم هنگ کرده. باید ببرم فلش ـش کنم و فلش کردن ِ گوشی یعنی پاک شدن ِ هست و نیست ٍ موجود توش. گوشی ِ منم که پُره از عکس ـا و اس ـای ِ او. کلی عکس و 2605 تا اس. عکس ـا نه ذخیره میشن نه بلوتوث. نمیدونم چیکار کنم. اعصاب ـم بهم ریخته.   من پیام ـای ِ اون ـو نداشته باشم میــمیرم...
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۲
  • Atefeh - Cute

39. چه فکری کردی و رفتـــی؟

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۳۰ ب.ظ
38 روز از رفتن ـت میگذره. رفتن ِ بی مقدمه و ناگهانی ـت.

 

شاید نوشتن ِ این 38 روز آسون باشه ولی گفتن و فهمیدنش نه...

این 38 روز، صدات دیگه تو خونـت نیومد. دیگه هیشکی مثل ِتونتونست خوشی رو به اون خونه بیاره. همه لحظه به لحظه ی ِ این 38 روز نبودن ـت ـو با جونـشون حس کردن.تـوپایه ثابت ِ تموم ِ بحث ـا بودی. خاطره تعریف کنتـوبودی. عضو ِ ثابت ِ شوخی ـا و خنده ها فقطتـوبودی. حالا که نیستی، حتی حوصله ی ِ حرف زدن ِ بقیه هم پریده. چی باعث میشهتـواز یاد بری؟ هیچـــی...

همه جای ِ خونه ازتـوخاطره داره. می شینم و پا میشم، یاد ِ حرف ـای ِتـومی افتم. یاد ِ لیوان ِ آب و لیوان ِ چایی ـت که همیشه ی ِ همیشه مخصوص ِ خودت بود...


راستی نگفتم بهت، دل ِ همه ـمون واست یذره شده. خودت بـیا بـبین...:(


+یادتونه قبل ِ این اتفاق میگفتم نمیدونم چم شده، همش بهونه می گیرم؟؟

حالا دلیل ـشو فهمیدم که کاش نمی فهمیدم هیچوقت...

  • ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۰
  • Atefeh - Cute