..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

47. هنوز دوروز ٍ تموم نگذشته بود

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۵۳ ق.ظ
امروز دل ـَم بدجور خواست که از خدا بپرسم چرا من؟؟؟   مگه دل ِ من چقد ظرفیت ِ تحمل داره؟ مگه هرکدوم از ما قراره چقد تو این دنـیا بمونیم که بخوایم بیشترش ـو با غصه و گریه سپری کنیم؟ خدایا مگه نمیگن از روی ِ رحمت یه دری رو وا میکنی، اگه از روی ِ حکمت دری رو بسته باشی؟ چرا من این رحمت ـو ندیدم؟ چرا الآن که خیال کردم تموم ِ اون مصیبت ـا و اشک ـای ِ هرشب ـی خلاص شده باید اینجوری سرم بیاد؟ چرا درست موقعی که بیشتر از همیشه گفتم شــُـکر، نزاشتی بازم بیشتر بگم شکرت؟ چرا همش واسم پشت ِ سر ِ هم غم میخوای؟؟

تشخیص ِ خوب و بد ِ بنده هات با خودت ـه. من میگم همه خوب، من بـد... ولی مگه چقد بد بودم که باید اینطوری بشه؟ منی که وقتی رفتن ـش رو دیدم خواستم خودم ـو بکشم و بعدش هرکی رو دیدم گفتم صبر میکنم. چرا اینقد اتفاقا داره بد و بدتر میشه واسه ی ِ من؟

خدایا چی تو وجود ِ من مگه دیدی؟ من که فقط دوتا دست ِ خالی دارم؟ چی واسم مونده؟ امید به زندگی، انگیزه واسه آینده، چی مونده؟ هیچی. چیزی نمونده غیر از یه عاطفه ی ِ داغون که فهمیده دنیا با خنده هاش قهره...


  + امروز، شاید آخرین لیوان ِ آب ِ خوش ِ زندگیم رو خوردم...
 + گاهی وقتا دل ـَم میخواد مثه الآن که سرمیزارم و میخوابم، دیگه هیچ ـوقت بیدار نشم...
/ ساعت 11 قبل از ظهر /
  • ۹۳/۰۶/۲۵
  • Atefeh - Cute