42. 40 روز بــــــــی تو گذشت
سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۵ ق.ظ
روز چهلم ـت. بالا سر ِ مزارت، همه گریه میکردن. کی میتونست به سنگـی که عکس ِ تو روش حک شده بود، نگا کنه و هق هق نکنه؟ کی میتونست موقع ِ خوندن ِ فاتحه واست، با دست اشک ـاشو پاک نکنه؟ اصلاً کی میتونست جلوی ِ بغض ِ خودشو بگیره وقتی مداح میگفت امسال، محرم ِ حسین، تــو دیگه پیش ِ ما نیستی؟؟
شاید اگه هرکی دیگه پر میکشید، اندازه اینی که از پرکشیدن ِ تـو سوختم، نمی سوختم...
شاید اگه اونقد باهم راحت نبودیم و اونقد محبت ازت ندیده بودم، الآن حالم این نبود...
شاید اگه اونجوری باهم دعوا و قهقهه و مسخره بازی نداشتیم، یکم حوصله واسم میموند...
راستی هروقت از کنار ِ لباس ـات رد میشم، چندثانیه سرمو می برم نزدیک و فقط نفس ِ عمیق می کشم. آخه یادمه تا وقتی بودی اون عطر رو فقط ما میزدیم. یادمه هرکی ازت اسمش ـو می پرسید نمیگفتی. اون عطر واسه من خاطره ست..
- ۹۳/۰۶/۱۸