..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

62. شوکه شدم آن روز و امروز ...

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۲ ب.ظ
آمده بودیم مغازه ی‌ ِ دایی ات. آن هم خانوادگی !  
 دایی ات رفیق ِ پدرم است. خودت که میدانستی؟ آمدیم آنجا و تو هم بودی. هوا سرد بود کمی. کاپشن ِ چرمی پوشیده بودی و کفش هایت هنگام ِ راه رفتنـت توی ِ مغازه قرچ قرچ صدا میداد. چندباری آمدیم مغازه ی ِ دایی که هربار هم حضور داشتی. حتی یک ـبار هم خود ِ دایی نبود و تو تنهـا بودی. مثل ِ پروانه میچرخیدی تا اگر کمکی از دستت برمی آید انجام دهی. دفعه ی ِ اولی که من هم آمدم شروع کردم از دایی ات سؤال کردن که پدر ِ فاطمه کیست و چه نسبتی با او دارد. خندید و گفت که برادرش است و خودش دوقلو دارد! و من ذوق کردم و گفتم واقعاً ؟ فاطمه ی ِ ناقلا به من نگفته بود که شما عمویش هستید. و همگی خندیدیم !

تو اما آن طرف تر ایستاده بودی و من می دیدم که زیرچشمی نگاه میکنی و هی سرخ و سفید می شوی!
دوهفته بعدش وقتی که قرار بود پدرم برای ِ صحبت بیاید مغازه ی ِ دایی ات، از او شنیده بود که داماد ِ خوبی برایش پیدا کرده! و پدر باخنده و شوخی گفته بود که فعلاً دختر شوهر نمیدهد. و او یواشکی به تو اشاره کرده بود و گفته بود مثل ِ اینکه دلت کمی پیش ِ من گیر کرده است و تو هم از خجالت سرت پایین بوده !

آن شب وقتی پدر گفت تازه نظرم رفت سمت ِ تو و اینکه آن چندباری که آمدیم مغازه اصلاً چگونه بودی و چطور صحبت میکردی. راستش را بخواهی قضیه همان جا تمام شد. منکه آن موقع به فکر همه چیز بودم غیر از ازدواج...

چندماه بعد شنیدم که پسر ِ جوانی به طرز ِ دلخراشی شب ِ عروسی ِ عمویش فوت شده. و دلم ریخت از شنیدن ِ جزئیات ِ حادثه و تصور ِ آن لحظه. شب ِ بعدش، زمانی که با دخترخاله ازمسجد برمیگشتیم آگهی ِ ترحیمی پشت ِ ماشینی توجهـم را جلب کرد. راه کج کردم و رفتم که بخوانمش. با دیدن ِ عکس ِ تو کنار ِ نوشته هایش دلم لرزیـــد. و اشکـم درآمد...

برای ِ جوانی و سن ِ کم ـَت ، برای‌ ِ آرزوهایت و برای ِ مادرت که فرزند ِ اولش بودی، اشک ریختم و تا خانه با یک حال ِ خراب فقط دویدم. برای ِ مامان که تعریف کردم اول باورش نشد و گفت محال است. وقتی مطمئنـش کردم او هم به گریه افتاد...

 اینکه آن روزها چقدر در اتوبوس با فاطمه از تو میگفتیم و اینکه چه شده و چه اتفاقی افتاده به کنار،
امروز اعلامیه ات برای ِ بار ِ دوم از جلوی ِ چشمانم گذشت.
بر در ِ خانه ی ِ مادربزرگت بود... امشـــب ، مراسم ِ شب ِ اولیـــن سال ِ نبودت است.

 دراین یک سال هر پنجشنبه که به امامزاده آمدم و با مامان سر ِ مزارت نشستیم اشک های ِ مادرت را دیدم. هنوز هم از غم ِ رفتنت میسوزد... یک ـسال گذشت از شب ِ پرکشیدن ـَت. خدا رحمت ـت کند. و به مادرت بیش ازاین صبر دهد. هرچه باشد ما این ـروزها معنی ِ جوان از دست دادن را خـــــــوب می فهمیم... :(
  • ۹۳/۰۷/۱۸
  • Atefeh - Cute