..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

خانه ی ِ پدربزرگ بودیم. خانمی که نسبت ِ فامیلی ِ نه چندان نزدیکی با پدربزرگ دارد و همسر شهید هم هست، آمده بود عیادت ِ  پدربزرگ، به همراه ِ دوپسرش! به محض ِ آمدنشان من و عمو مهدی که خیلی بلندبلند مشغول ِ گفت و گو بودیم، خودمان را جم و جور کردیم و افتادیم به پذیرایی! من میوه می چیدم عمو می برد، لیوان در سینی میگذاشتم او چایی می ریخت. اصن یه وضی!

حالا میان ِ این همه عجله با همکاری ِ یکدیگر نظرهای ِ سازنده هم میدادیم! من لیوان ها را با نظم می چیدم در سینی و عمو بیخیال میگفت ولش کن فقط زود باش! من هم پس ِ گردنی میزدمش و میگفتم خوب همین کارها را میکنی کسی نمی آید بگیرتت! او هم جواب ِ من پس گردنی میزد و میگفت نه که حالا تو را گرفته و برده اند! خلاصه که هردومان به نحو احسن وظایف ِ میزبانی ـمان را انجام دادیم و نشستیم در جمع. حالا هی او از آنطرف برای ِ من چشم و ابرو می آمد، من از اینطرف برای ِ او دهن کج میکردم! آن خانم هم مدام نگاه به من میکرد و میخندید! من هم با توجه به وضع ِ پیش آمده، برای ِ عمومهدی خط و نشان میکشیدم که تقصیر توست، الآن فکر میکنند من حال ِ مساعدی ندارم، و اوی ِ بدجنس هم شکلک ِ دل خنک شده از خودش نشان میداد!

مهمان ها که رفتند افتادیم به جان ِ هم! من موز پرتاب میکردم او پرتقال! که آخرش با وساطت ِ بقیه از این حال ِ خوشمان دور شدیم! تا رسیدیم خانه مامان گفت "خانم ِ .ف. میگفت چقدر دماغ ِ دخترت خوشگل است! منم با خودم میگفتم حیف که شما دیگر پسر نداری". خندیدم و گفتم چرا آن موقع نگفتی حال ِ عمو را بگیرم؟ گفت دیگر اینقدر مثل ِ سگ و گربه به جان ِ هم افتاده بودید که حرف ِ مرا فقط کم داشتید!! نگاهش کردم و گفتم مامان درباره ی ِ ما اینطوری حرف میزنی؟؟؟ خندید و گفت پس چی!

 

+ شنیدم آن خانم گفته دماغ ِ من خوشگل است، یاد ِ سال ِ دوم  دبیرستان افتادم، دماغ ـم به عنوان ِ قشنگ ترین دماغ ِ کلاس انتخاب شد! آنقدر هم این موضوع دهن به دهن گشته بود که دبیرهای ِ سوم و چهارم به محض ِ دیدن ِ من توی ِ راهروها لبخند میزدند!!

  • ۹۳/۱۰/۲۸
  • Atefeh - Cute