..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

94. حال ِ خوب ِ من تویی

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ

ساعت ِ‌ 11 ِ شب ؛

خواهری می گوید پاور پوینت ـش را آماده کنم، حتماً هم روی ِ جلد ِ سی دی با ماژیک ِ مشکی مشخصات ـش را بنویسم، از جایم هم که بلند شدم لیوان ِ آب ـش را بیاورم! شارژر گوشی ِ مامان لا به لای ِ خرت و پرت های ِ اتاق ِ من است، مامان میگوید پیدایش کنم، گوشی اش را بزنم شارژ و قبل ِ خوابم برایش ببرم! پدر هم میگوید عکس هایی که سفارش کرده را بریزم روی ِ گوشی ام تا برایش بفرستم!

ساعت ِ 12 ِ شب ؛

پاور پوینت آماده است همراه ِ مشخصات. گوشی ِ مامان شارژ شده بالای ِ سرش است. عکس ها منتقل شده اند روی ِ گوشی ِ پدر. یادم هم نرفته که لیوان آب ِ خواهری را بیاورم. قبل از بستن ِ چشم هایم هم یادم می افتد باید جواب ِ اس ِ دخترخاله "م" را بدهم، و اینکه به عمو "ج" یادآوری کنم قاب ِ‌ شعر را تمام ـش کند.

اینکه همه ی ِ کارهایی که قرار شده انجام دهم را یادم مانده، بی کم و کاست، آن هم قبل از اینکه بخوابم و فردایش از دست ِ خودم عصبانی شوم، یعنــی روزش حالم خوب بوده است. یعنی دلم به فرداهای ِ دیروز امیدوار شده است، و میان ِ هزارها غصه ام این یک اتفاق ِ عالی ـست!! :)

  • ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۲
  • Atefeh - Cute

93. خرم آن لحظه

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ب.ظ

دل ـَم تنگ ِ کربلایت است...

آقا می طلبــــی مرا ؟؟؟

 

+ خیلی‌ها راهی شده اند. من ِ بیقـــرار اما جا مانده ام...

{ دور از بحث : پست ِ 93 ـُمین در سال ِ 93 }

  • ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۱
  • Atefeh - Cute

92. گاهی عمر آدمی زیادی کوتاه می شود

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

دیشب خواب دیدم ازدواج کرده ام! داماد هم چندان غریبه نبود!! تمام ِ مراسم و رسم و رسومات ِ ازدواج ـَم را هم در خواب دیدم! از حلقه دست کردن ِ خودم و داماد گرفته تا حرف های‌ ِ خاله زن ـکی حتی! اولش که مراسم ِ خواستگاری بود خیلی گریه میکردم، انگار که مثلاً از داماد دل ِ خوشی نداشته باشم. خودم هق هق هایم را میفهمیدم. اما آخر خواب ـَم دیگر خوشحال بودم، اثری از گریه نبود... از صبح که بیدار شدم حالم آشفته بود. تعبیر ازدواج در خواب را شنیده بودم اما گفتم تا خودم نفهمم نمی شود. تعبیر را که دیدم بیشتر آشفته شدم: " اگر زنی در خواب ببیند عروس شده و به خانه ی ِ شوهر برده می شود، مرگــش نزدیک است "...

یک لحظه خنده ام گرفت. باخودم گفتم مگر می شود؟ یک ـهو یاد ِ خواب ِ پسردایی چندشب قبل از فوت ـش افتادم که در خواب دیده بود مُحرم شده و تعبیرش فرا رسیدن ِ مرگ ـش بود. بعد انگار که کسی هول در دلم انداخته باشد استرس وجودم را گرفت... هی روزها را شمردم ببینم امروز چندم ِ ماه است. رفتم سراغ ِ تعبیر روزها. امروز ششم ِ ماه و آنچه در خواب ببینی راست بود! بعد نفس ِ راحتی کشیدم و خندیدم! دوباره ذهن ـَم درگیر شد، اگر خوابی که دیدم راست شود، آخرش من ازدواج می کنم یا مرگم نزدیک است؟ یا مثلاً با ازدواج مرگم نزدیک می شود؟ یا که اصلاً اگر ازدواج نکنم مرگ از من دور می شود؟؟!

خلاصه که از صبح تا الآن بلاتکلیف ِ این زندگی ام! کارهای ِ عقب افتاده و برنامه هایم را کی انجام دهم؟! راستش بد است یک آدمی مثل ِ من هی تند و تند خواب هایش تعبیر شود و آن هم درست!

خدایا؛ جدای‌ ِ از همه ی ِ حرف هایم، باید بگویم من از مرگ نمی ترسم ها، فقط در دلم زیاد آرزو دارم... ! میدانم زیاد آرزو در دل داشتن خوب نیست اما چه کنم. از طرفی آرزو بر جوانان عیب نیست، از طرفی هم دل است دیگر
  • ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۰
  • Atefeh - Cute

91. نامردی های‌ ِ امروز تمامی ندارند

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

زن عمو برایم میخواند ؛

" به سلامتی ِ دختری که شب ِ عروسی ِ عشقــش، رفت دم ِ ماشین عروس کادوش ـو گذاشت و رفت... وقتی پسر بازش کرد دید یه جلد قرآن ِ که تو صفحه ی ِ اولـش نوشته: این همون کتاب ـیه که وقتی داشتـی بهم تجـــاوز میکردی، بهش قـسـم خوردی که تا آخرش پام وایســـی... ایـن باشه بدرقه ی ِ راهـــــت... "

دست ِ خودم نیست. دل ـَم میگیرد. به زن عمو میگویم تک تک ِ کلمات ـش درد دارد. در جوابم میگوید امروزه این دردها برای ِ خیلــی از نامردها عادی شده. عشق کیلوئــی چند؟؟

یک ـدفعه عمو میرسد و میگوید صدبار گفتم این چرت و پرت ها را نخوانید. و من میان ِ بغض از حرف های ِ بعد ِ زن عمو و عمو ، و کل کل های ِ بامزه ـشان خنده ام میگیرد !!

 

+ چون حرف های ِ بعضی این دخترک ها را شنیده ام، حتی با خواندن ـشان درد میکشم..

  • ۰۵ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۹
  • Atefeh - Cute

90. من دیوانه ی ِ تـــو بودم

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۹ ق.ظ

گفته بودم در لحظه هایم بمان، نـباشی من ذره ذره آب می شوم، که خودم و خودت هردو میدانیم با رفتنـت چه بر سر من آوار می شود... گفته بودم من از تمام ِ دنــیا فقط و فقط یک ابراهیـم دارم، لبخندت را با هیچ دلخوشی ِ این زندگی عوض نمی کنم، که اگر بروی من تمام می شوم... گفته بودم نفس ـَت کنار نفس هایم نـباشد دق می کنم، گرمی ِ بودنـت نـباشد من از سردی ِ نگاه ِ دیگران یخ می زنم، که اگر تنهــایم بگذاری در سکوت ِ خودم جان می دهم... گفته بودم همه ی ِ شوق ِ روزهای ِ‌ من در چشم های ِ قهوه ای ِ توست، نگاهم که می کنی دلــم می‌ لرزد، که حتی فکر ندیدن ِ آن چشمان ِ پُر از غم دیوانه ام می کند... نگفته بودم؟؟ گفته بــــــودم... تــو نه آن موقع فهمیدی و شنیدی ، نه اکنون.

 

+ امروز، بارانی که بارید و نــبودی...

+ از ظهر که اشک های ِ یک بزرگ مـــَرد را در بیمارستان دیدم، تا الآن به هم ریخته ام...

 

  • ۰۴ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۹
  • Atefeh - Cute

89. هرچه از دوست رسد نیکـــــوست

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۶ ق.ظ

سلام دوستای ِ گلــم. عزیزای ِ دوست داشتنــی.

خوش اومدید به کلبه خرابه ی ِ من ( آیکون فروتنی و اینا )

ایشالا که امشب دور همـــی به همه ـمون خوش بگذره.

راستی من خیلـــــی عاشق ـتونــما. میدونستید ؟؟ 

 

+ بچه ها میوه و آجیل واسه همه گذاشتم به همراه ِ تزئینات ِ لازم. بفرمایید تعارف هم نکنید. اینجا هم مث ِ خونه خودتون ـه!

 

  • ۰۱ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۶
  • Atefeh - Cute