80. که من هنوز نگران توام
چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ
خواب می بینم آمده ام خانه ات و مثل ِ روزهای ِ گذشته ـمان همه دور هم جمع شده ایم. نمیدانم چرا و چگونه فقط فهمیده ام که دکتر گفته تا یک هفته ی ِ دیگر بیشتر زنده نیستی. از چهره ی ِ تک تک ـمان غم پیداست... نشسته ایم کهتو یک ـدفعه میرسی و می آیی کمی با فاصله از من مینشینی. انگار رنگت پریده و رمق نداری. از بین ِ جمع شروع میکنی با من صحبت کردن. مثل ِ بحث های ِ کامپیوتری که وقت ِ بودنت داشتیم. فلش ـت را میدهی و حین ِ گرفتن ِ فلش ِ من دستـت میخورد به دستم. یک ـهو گرمای ِ عجیبی از دستانت حس میکنم. دستم را میگذارم روی ِ دستت، نگاهت میکنم و میگویم: وای چرا دست هایت اینقدر داغ است؟ تو ساکت میشوی و بقیه از پشت ِ سر با چشم اشاره میکنند ازتو سؤالی نکنم. همینکه یادم می آید تا یک هفته ی ِ دیگر بیشتر زنده نیستی، از خواب می پرم. تا صبح میشوم اشـک...
برای ِ زنت تعریف میکنم. میگوید به او اینطور گفته اند که اگر زیاد برای ِ مُرده بی تابی کنی با چهره ای رنگ باخته و بیمار به خوابت می آید...
- ۹۳/۰۸/۲۱