..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

84. بغض اگر تمامی داشت ، بغض نبود

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

* موقع قدم زدن روی ِ پل یک ـهو به چشمم آشنا آمدی. رویم را برگرداندم ببینم درست دیده ام یا نه. سرم که به سمتت چرخید خشکم زد. روی ِ همان ویلچرت نشسته بودی و مردم را نگاه میکردی. به سرفه افتادی. سریع مامان را صدا زدم و گفتم: إ مامان نگاه کن. همان پسرک ِ چشم قشنگ اینجاست. مامان نگاهت کرد، لبخند زد و گفت خودش است. پرسیدم بروم ببینم بچه ی ِ کجاست؟ مامان گفت حساس شده ای عاطفه. گفتم بخدا نشانه است. گلستان ِ شهدا و پل ِ خواجو. هردفعه هم من ببینمش؟؟

 

* دخترخاله شب را اینجا ماند. تا ساعت ِ 4 ِ صبح فقط حرف زدیم و حرف زدیم. از پسردایی گفتیم، از مادربزرگ گفتیم، از امسالی که برایمان سراسر با غم گذشت گفتیم، از خاطره هایمان گفتیم، آخر هم هر دو با بغض خوابیدیم...

 

* صبح ساعت ِ 8 خبر دادند پدر زن عمویم فوت شده است. شوکه شدم. پدرش مرد مهربانی بود. از آن مردها که به محض ِ دیدنش اولین چیزی که نظرت را جلب میکرد خنده ی ِ روی ِ لبانش بود... از آن مردها که وقت ِ حرف زدنـش اصلاً گذر زمان را حس نمیکردی... وای که همیشه چقدر سر به سر ما میگذاشت و از عمد اسم هایمان را مُدام اشتباه صدا میزد و ما را مجبور به خندیدن میکرد... سخت است و ما بازهم درگیر عزای ِ تلخ ِ دیگری شده ایم... دخترخاله میگوید انگار دیشب دلمان باخبرمان کرده بود که اینقدر از مُردن و رفتن گفتیم...

 

* خدایا ؛ حال ِ مادربزرگ، پسردایی و باباجان ِ زن عمویم، آن ـجا پیش ِ خودت خوب است. مگر نه؟؟

  • ۹۳/۰۸/۲۴
  • Atefeh - Cute