..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

85. آن روز زبانم بند خواهد آمد با دیدنت

يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۱ ق.ظ

مثلاً یک روزی میرسد که در خیابان ِ "هفت تیر"، همانجا که اسمش با تاریخ ِ تولدم یکی است، مرا درحال ِ قدم زدن می بینی. سرم پایین است. دیگر حوصله و شور و شوق ِ آن ـروزها را ندارم که بایستم و نوشته های ِ روی ِ دیوارهای ِ آنجا را بخوانم، اما یک لحظه احساس می کنم تصویری از تو دیده ام. سربلند نمی کنم فقط آهسته با خودم زمزمه می کنم دیوانه این ـبار هم خیال است، و قدم هایم را تندتـر می کنم. صدای ِ دویدن ِ کسی را از پشت ِ سر می شنوم ولی هیچ حس ِ کنجکاوی در دلم پیدا نمی شود. نگاهم می افتد به آن سوپری ِ کنار ساختمان بلنده! آه ـی میکشم و میگویم:ابراهیم کجایی؟ مگر قرار نبود یک ـبار هم من بروم خرید کنم بی معرفت؟ من هنوز سر قولـم مانده ام با اینکه توی ِ بی وفا دیگر نیستی. یک ـدفعه کسی دستـم را می گیرد. سرم را برمیگردانم. اشک ِ چشمانم بی وقفه میریزند. دستت برای ِ پاک کردن ـشان بالا می آید. گونه هایم را که لمس میکنی آتش می گیرم. لبانت تکان میخورد و وسط ِ خیابان تنهـا صدای ِ تو را می شنوم: " من با تــو چیکار کردم ؟

  • ۹۳/۰۸/۲۵
  • Atefeh - Cute