..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

کنارم نشسته است. یک ساعت همه اش در گوشم خواند که با خودت چه کرده ای و چرا اینقدر لاغر شده ای. میدانم عصبی ـست هرچه میخواهم چیزی نگویم خودش صحبت هایش را ادامه میدهد و به خیال ِ خودش پیشنهادهای ِ خوبی هم به من داده است. بعد از سکوت ِ من خودش هم خاموش می شود. هی به گوشی اش ور می رود. من درگیر خیالات ِ خودم هستم. تند و تند عکس های ِ ابراهیم را می بینم. هی می زنم قبلی و نگاهشان می کنم. حس می ‌کنم درحال ِ خفه شدنـم. سرم را میان ِ زانوهایم میگذارم و چشمانم را می بندم...

زنگ ِ گوشی اش به صدا در می آید. شروع می کند حرف زدن. دعوا می کند و با اصرار به فرد پشت ِ خط میگوید حتماً کت و شلوار بـپوشد. انگار او خودش نمیخواهد که مُدام برایش خط و نشان میکشد اگر کت و شلوار نـپوشد و با لباس ِ دیگری بـبیندش، دیگر نه او نه او !

در ذهنم ابراهیم با کت و شلوار میگذرد. آخ خدا که چقدر دلـم تنگ ِ آن نگاه های ِ جذاب ـش است... سرم را بالا می آورم و از میان ِ عکس هایش ژست ِ کت و شلواری اش را دوباره و چندباره نگاه می کنم. در خیالم تمام ِ پسرک های ِ شبیه به معشوق ِ او را با کت شلوار تصور میکنم. رو به او میگویم: چرا اینقدر اذیتـش میکنی؟ لابد دوست ندارد بـپوشد. می خندد و میگوید مگر دست ِ خودش است. باید بـپوشد. میگویم حتماً خودش میداند با کت شلوار جالب نمی شود! این جمله را با فهماندن ِ اصل ِ صحبت ـَم توی ِ کله اش میکنم. دست هایش را به هم میزند و میگوید نــه تو نمیدانی چقدر خواستنـی میشود. موهای ِ بلند ِ دخترانه اش را با خواستنی ‌شدن ِ آن لحظه اش مقایسه میکنم، میخندم و میگویم چقدر خواستنی؟ جواب می دهد آنقدر که بین ِ همه تک می شود. 

  • ۹۳/۰۹/۱۸
  • Atefeh - Cute