..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

( خداوند به حال ِ بندگان ِ خویش آگاه است )

..:: بی روی ِ * تـو* آرامم نیست ::..

الهـــی به نامت .

که نامـــت مرهم است

بر دردهای ِ بی درمـــان

104. این همه مدت آرزوی ِ دیدنت همدم دل ِ تنهام بود

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ب.ظ
کیفم را جا گذاشته ام. پله ها را دوتا یکی بالا می آیم، نزدیک ِ در که میرسم با صدای ِ بلند میگویم " *اس* ببخشید کیفمو جا گذاشتم" و وارد میشوم. می روم بدوم سمت ِ کیفم که حضور دونفر را حس میکنم. سرم را برمیگردانم. کنار *اس* ایستاده ای و هردو مرا نگاه میکنید. *اس* از همه جا بی خبر میگوید " اشکالی نداره برش دار که مام داریم میریم". نگاهم سمت ِ تو می چرخد. توان ِ زانوهایم گرفته میشود. سرم را پایین می اندازم. با دستان ِ لرزان سمت ِ کیفم می روم و درحالی که برش میدارم خطاب به *اس* میگویم " شـ شرمنده من، من نمیدونستم مـ مهمون داری...". کیفم را برمیدارم. دست بر زانو از شما فاصله میگیرم. چندباری پایم به صندلی ها میخورد و چیزی نمیگویم. در ذهنم مرور میکنم، از آخرین باری که دیدمت چندروز میگذرد؛ 30 روز، 60 روز، 100 روز، 200 روز، آهان امروز بعداز 247 روز دیدمت... توی ِ راهرو هستم که تمام ِ دنیا انگار روی ِ سرم خراب میشود، چشمانم سیاهی می رود و دیگر هیچ چیز نمیشنوم بجز صدای ِ *اس* که میگوید "یا خدا، چیشد؟؟"...

دست ِ گرمی روی ِ پیشانی ام است. قطره های ِ آب پاشیده میشود روی ِ صورتم. یکـهو چشم باز میکنم. تـــو کنارمی. نگاهی به خودم می اندازم. در آغوش ِ تــو جای گرفته ام. مات مانده ام روی ِ دست های ِ مردانه ات که دورم پیچیده شده. نگاهم را بالا می آورم روی ِ صورتت. چشمانت اشکی ـست و قرمز شده اند. مرا محکم ـتر در بغلت میگیری و میگویی "عاطفه تو با خودت چیکار کردی؟"... همین یک جمله با صدای ِ تــو سرعت ِ جریان ِ خون در رگ هایم را زیاد میکند. دلم میخواهد فریاد بزنم که بازهم حرف بزن اما چیزی شبیه ِ بغض ِ روزهای ِ نبودنـت مانعم میشود. *اس* با تعجب و عصبانیت رو به تــو سؤال میکند " تو دختر عمه ی ِ منو میشناسیش؟" مکث میکنی، مرا بیشتر به خودت نزدیک میکنی و با صدایی بریده بریده جواب میدهی " آره نـفـس ـمه...

  • ۹۳/۰۹/۲۶
  • Atefeh - Cute