128. حالا بشین ببین چی سر من اومد...
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۷ ب.ظ
سرم درگیر فکر و خیالاتم بود.. کلی کاغذ اطرافم ریخته بود..
به همه چیز فکر کردم. به بودنت از روز اول تا همین امروز. به دیدن های یهویی ات و ذوق هایم..
چشمانم سیاهی می رفت.
لیوان را برداشتم. تا نصفه آب لیمو داخلش ریختم. یک نفس خوردم..
آخ یاد اون آبغوره ها.. من یه جنازه ی متحرکم ..
- ۹۳/۱۱/۲۰