145. چشمانــــــی به وسعت ِ آسمان ...
دفعه اولی که کتاب ِ آمادگی دفاعیم رو باز کردم فقط خیره موندم به عکسشون. عکسی که واسه بار هزارم بود می دیدم اما واسم تکراری نبود. سرکلاسا همش منتظر بودم. یه انتظار شیرین. جلسه ای که قرار بود بحث شروع بشه، اجازه خواستم اون روز من درس رو واسه بچه ها توضیح بدم. به خانوم معلم گفتم میخوام من درموردشون بگم..
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم حرف زدن. چیزایی که توی ِ کتاب ِ زندگی نامه ـشون بارها و بارها خونده بودم رو گفتم. بچه ها ساکت بودن و فقط گوش میدادن. وقتی رسیدم به قسمت ِ خاطره ی ِ همسرشون، بغض گلوم رو گرفت. نتونستم بگم. سرمو انداختم پایین. خانوم معلم گفت اگه نمیتونم ادامه ندم. چشمامو پاک کردم و به نقل از همسرشون خاطره رو تعریف کردم.. گفتم و گفتم. یه نفس ِ عمیق ِ دیگه و آخرین جمله ی ِ خاطره که همسرشون تعریف کرده بودن :
" خدا چشماشو با قابش برد ... " ( کلیک )
+ من تمام زندگیم رو مدیون ِ این شهیدم .. که هنوزم اسمشون میاد بغضم میگیره ..
+ عکسی که خودم گرفتم :
- ۹۳/۱۲/۱۶