176. بی تاب میشوم ، سفر که می روی جان ـکم ..
دلم را بُرده ای برای ِ خودت. من ، اینجا ، عاطفه ای تنها ، هردقیقه صدبار برای خودم فاصله ات را می سنجم. از صبح منتظر پیامت میشوم و با خواندنش چشمانم را از خوشی می بندم ! مثل ِ تو توی ِ دلم ولوله می افتد ! هرلحظه نگران ِ جا نگذاشتن ِ وسایلت میشوم. توی ِ دلم هی میگویم کاش فلان چیز را یادش نرود همراهش ببرد ! حتی نگران ِ نگاه هایی که آنجا تو را می بیند میشوم ! و مُدام پیش خودم میگویم کاش همراهش بودم !
دور هستیم اما من لحظه به لحظه کنارتم. از خدا برایت خوشی های ِ تمام نشدنی خواسته ام همیشه. و اینکه گوشه گوشه ی ِ دلم، پر از خواستن ِ تک تک ِ ثانیه های ِ با تو بودن است. اصلا مگر میشود صحبت ِ آن جمع و بیرون رفتن باشد و من دوست نداشته باشم کنار تو باشم عزیزم ؟؟!
اصن مگه میشه؟ مگه داریم ؟!
+ یادته اون روز که بعداز کلی وقت دیدمت، چه حسی داشتم؟ چقد دلم واست تنگ بود؟
الآن همون حس رو دارم. همونـقد دلـتنگ ، همونـقد بیـقرار :)
+ یا رب آن یار سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایــــا به سلامت دارش
- ۹۴/۰۵/۲۱