228 . ور هیچ نباشد ، چو تو هستی همه هست..
+ کاش زودتر برسَد تمامـ شدن ِ این انتظار ..
- ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۰
گاهی وقتا حاضری تا صپ بیدار بمونی ، حاضری خودت غرق ِ سکوت و اعصاب خوردی باشی ، حاضری کلی حرف تو دلت نگه داری و واسه هیشکی نگی ، اما یه لحظه اخم و ناراحتی ـش رو نـبینی ..
+ " آنهایی که شبها دیرتر می خوابند ؛
یا حرفهای ناگفته ای دارند ،
یا حرف هایی که گفته اند
دلمـ تنگ شده واسه وقتایی که میشُد و میتونستی چندساعت پیشمـ باشی .. واسه بیرون رفتنای ِ تند تند صبح ـامون .. واسه اون آرامش ِ مطلق ِ زیاد بودنت .. واسه ناهارای ِ دونفریمون .. واسه خنده هامون ..
میدونمـ شبا خیلی خسته ـست باید زود بخوابه . دارمـ سعی میکنمـ قبل ِ خواب کمتر نق بزنمـ . یه شبایی واقعاً خیلی خیلـــی دلمـ براش تنگ میشه .. چاره چیه .. باید صبر کنیمـ مشکلا حل بشه .. پتو رو میکشمـ رو سرمـ ، نفس ِ عمیق که اشکامـ نریزه و فقط یه جمله میگمـ : "خدایــــا شکرت" 🙏
تنهایی ِ شب ـها و گشت و گذار لا بہ لای ِ نورای ِ رنگی ِ مغازه ها ، وقتی تـ❤ـو کنارمـ نیستی دستمـ رو بگیری و شونہ بہ شونمـ بیای ، یعنی هجومـ ِ همون دلتنگی ـای ِ دوست نـداشتنی .. بی تو جایی شب ـاش قشنگ نیس ...
'م' درست میگفت که خیلی حساسمـ .. میگفت فکرتو بزار فقط واسه خودت . مهمـ نباشه فلانی امروز چرا سلامـ نکرد ، اون یکی چرا محل نزاشت . که اگه کمـ کمـ این چیزا واست بی اهمیت بشه عادت میکنی ..
بعد از عروسی دیشب تازه همدیگه رو دیدیمـ . اول میخواست بره اونور بشینه اما جاشو کنار خودمـ باز کردمـ اومد کنارمـ نشست . اولش صحبت ـامون خیلی آرومـ و در نهایت ِ معمولی بودن، از دانشگاه و روزای ِ هفتمون شروع شد ! چند دقیقه بعد رسیدیمـ به یاد کردن از گذشته ها و مرور خاطرات ِ بچگی و مدرسه و شیطنتامون ! اسمـ شیطنت که اومد بحثمون هیجانی شده بود . یکی اون میگفت ، یکی من . کل جمع خیره بودن رو ما دوتا که وسط تعریف کردنامون خودمون از خنده غش کرده بودیمـ . اونقد خندیده بودیمـ نمیتونستیمـ صاف بشینیمـ . همون موقع مامانش به مامانمـ گفت : اینقد باهمـ خوبن و حرف ِ نگفته دارن ، سالی یه بار پیش ِ همن ! ساکت شدیمـ و دوباره خندیدیمـ !
بود . درست نفس به نفسمـ . یه غافلگیری که این ـروزا بیشتر از هرچیز میخواستمش ❤ من پـُر شدمـ از تشکر و خواهش .. دستاش که تا وقتی تو دستامـ بود بهمـ آرامش میداد و سعی میکردمـ همه حسای ِ بد دنیا ازمـ دور بشن .. اما ماه ها دلتنگی توی ِ یه ساعت خلاصه نشد .. فکر زود رفتنت به هممـ میریخت ..
* خدایا ؛ ممنون که اون لحظه وقتی داشتمـ بهت میگفتمـ "یعنی میشه الآن بیاد ، زنگ بزنه بگه بدو بیا" لبخندت به سمتمـ کشدار تــر شد و واسمون از اون بالاها خوشحالی آوردی. حکمتت ـو شکر . مهربونیت ـو شکر . صبرت ـو شکر . شـُکـــر ..
* مرد روزای ِ همیشمـ ؛ ممنــــون 💋
* من ، دخترک ِ احساساتیت ، که هنوز ۵ دقیقه از رفتنت نگذشته میزنمـ زیر گریه ..
* قدر باهمـ بودناتون رو بدونین . دلتنگی های ِ اجباری آدمو کوچولو میکنه !
* همش حواسمـ یه گوشه ی ِ بغلش بود ...
روزای ِ سختی رو یکی یکی خط میزنمـ و جلو میرمـ . دلتنگی ـای ِ زیـــاد ، خستگی ـای ِ بی وقفہ ، نگرانی ـای ِ تمومـ ِ اعضای ِ خونواده ، سکوت ـای ِ پـُر از حرف ، نبودن ـا و ندیدن ـا ، همہ و همہ رو روی ِ شونہ هامـ تحمل میکنمـ و در عوض شب ـا وسط خواب تو تنهایی ِ خودمـ له میشمـ ..
گاهی وقتا تمومـ ِ دنیامـ میشہ همون چندساعتی کہ با مامان میرم خرید . گاهی میشہ همہ ی ِ اون حرفایی کہ با پسرک میزنیمـ . گاهی میشہ همین جمع کوچیک خونواده که پسرک رو کمـ داره .. دنیامـ تو همین چیزای ِ به ظاهر ساده اما بزرگ خلاصہ میشہ . میگذره و این ـروزا سکوت و کمـ طاقتی ِ دوست نداشتنی ای رو تو دلمـ حس میکنمـ . کمـ دل شدمـ و حساس . چشامـ زودتر از همیشہ پا پیش میزارن .. از این وضعیت کلافہ امـ و راضی ! تناقضی عجیب کہ خودممـ نمیتونمـ هضمش کنمـ ..
چشمـ امیدمـ هرروز به فرداست . غافل از اینکه همین امروز یه روز از زندگیمـ میگذره و این یه روز یه روزا به چشمـ بہ همـ زدنــی دارن سپری میشن ...